315:پرنده من

کتاب"پرنده ی من" تمام شد!وای که چه خوب بود این رمان:) این هم قسمت هایی از کتاب که دوست داشتم،هرچند خط به خطش دوست داشتنی بود:)


...

شهلا هم،امان از این شهلا!هنوز کسی او را در حال تعریف کردن خاطره ای ندیده است.زنی بی خاطره است.همیشه آماده است از آن کلمه های خوشکل روانشناسی تحویل آدم بدهد.

"باید در لحظه زندگی کرد."

...


راه رفتن خوب است.همیشه خوب بوده است.همیشه به درد می خورد.وقتی فقیری و کرایه ی تاکسی گران تمام می شود.وقتی که ثروتمندی و چربی های بدنت با راه رفتن آب می شود.اگر بخواهی فکر کنی می توانی راه بروی.اگر هم بخواهی از فکر کردن خالی بشوی باز هم باید راه بروی.برای احساس کردن زندگی در شلوغی خیابان ها باید راه بروی و برای از یاد بردن آزار و بی مهری مردم باز هم باید راه بروی.وقتی جوانی.وقتی پیری.وقتی هنوز بچه ای.هر توقف یک چیز خوشمزه است و برای توقف بعدی باید راه رفت.

...

...انگار بدون دوست داشتن نمی توان از چیزی عبور کرد.

...

فکر می کنم مامان فقط یک چراغ دارد که با خاموش کردن آن همه جا تاریک می شود.شهلا یکی بیشتر دارد برای همین حتی وقتی عزادار است و شیون و زاری می کند از میان اشک و فریاد هم می تواند به دختر جوانی که سرپاست بگوید فلان خانم چای ندارد یا دستمال کاغذی بیاور و بهتر است قندان ها پر شود.

امیرهم چراغ هایش زیاد است.وقتی مال خانه خاموش است می تواند بیرونی هارا روشن کند برای همین وقتی با من قهر است می تواند استخر برود.صبحانه کله پاچه بخورد.خودش را به یک آبمیوه ی خنک مهمان کند و با دوستانش به در و دشت بزند.

من هم مثل مامان یک چراغ دارم.وقتی خاموش است درونم ظلمت مطلق است.وقتی قهرم با همه ی دنیا قهرم،با خودم بیشتر.

ولی میهن چراغ های بیشتری دارد.چراغ های او مدام در حال روشن و خاموش شدن است.حتی اگر چندتا از چراغ هایش خاموش باشد اهمیتی ندارد.باز هم چند تای دیگر روشن اند.



پ.ن:خب پیش به سوی کتاب بعدی :تماما مخصوص:)البته قرار بود بادبادک باز باشد ولی بگذار بماند برای بعد این یکی:)

314

سه شنبه



"شما تصمیم می گیرید"

"شما انتخاب می کنید"

"شمایید که هر قسمت رو تعریف می کنید"

"شمایید که باید بگید هرقسمت چی و چطور باشه "

اینا جمله هایی ان که این روزا سر کلاس معماری کامپیوتر خیلی می شنوم.عجیبه یه جورایی.نه فقط من که فکر کنم برای همه عجیبه.این همه حق انتخاب... اولین باری که استاد به عنوان تکلیف یه سی پی یو داده بود طراحی کنیم و من رفته بودم که بپرسم راه حلی که رفتم درسته یا نه و استاد گفته بود:تو طراحیش می کنی!هرطور می خوای طراحیش کن!

و من چیکار کرده بودم؟

هیچ چی...فقط زل زده بودم به استاد و پرسیده بودم:

من؟انتخاب؟

تا جایی که یادمه هیچ وقت به اون صورت حق انتخاب نداشتم،یا بقیه نمی دادن یا خودم و حالا این همه آزادی عمل یهویی برام قابل درک نیست

بعد الان دارم به این فکر می کنم که واقعا؟یعنی در همین حد بیچاره؟

و همزمان به این فکر می کنم که این طراحا و برنامه نویسا چه باحال باید باشن!و در عین حال چه بیچاره.

استاد میگه:"هر تصمیمی نتیجه ای داره!اگه اینجا نمی تونین به تمام حافظه دسترسی داشته باشین،نتیجه ی تصمیمیه که برای ثابت نگه داشتن آپ کد گرفتین!"

چه باحال! چقد شبیه زندگی... هر تصمیمی که بگیری نتیجه ای داره،هر آزادی ای محدودیتی و هر مرزی سادگی یا پیچیدگی ای که بعدا مشخص میشه...

یعنی برنامه نویسا سر نوشتن هر برنامه یه دور زندگی می کنن.یعنی وقت تصمیمای مهم که میشه باید بیشتر فکر کنن،به سختیا و راحتیایی که باهاش میاد،به محدودیتا و آزادیایی که به دست میاد و از دست میره... برنامه نویسا باید بتونن بهتر زندگی کنن مگه نه؟

و همزمان با اینا فکر می کنم که :opcode! چه باحال! اسم وبلاگ بعدیمو همین میزارم:-D

312

ب گمانم امشب هم از آن شب هاست...از آن شب های هی از این سر تخت،به اون سر تخت،هی از این ور به اونور... از آن شب هایی که خواب با چشمهات غریبه می شود و صبح چه دور است خدای من...

از همان شبهاست که جارتار می گوید :سحر ندارد این شب تار... و دردا که دوری...دردا...دردا...

311:ناخن های مغزم قد کشیده اند!

پیش نوشت:درهم برهم:-D


لیلا به ناخن هایش نگاه می کند:"اصلا از ته ته کوتاشون می کنم:/"

"خب عزیز من وقتی حتی به روزم نمی زاری نفس بکشن می خوای چطور باشن؟صد بار گفتم حداقل آخر هفته ها لاکتو پاک کن!"

ناخن گیر به دست،به ناخن هاش نگاه می کنه

یاد حرف سمیرا می افتم:یه دختر وقتی یه ناخنش می کشنه نه تا ناخن دیگه شو به.خاطر اون یه دونه کوتاه می کنه،ببین اگه دلش بشکنه چیکار می کنه..."

لبخند کجی گوشه ی لبم ظاهر میشه:هیچ چی...

صدای استاد تو ذهنم.میاد:زن امروز حتی نمی تونه از لاک دستش به خاطر نماز بگذره،چنین زنی نمی تونه به مرحله ی عرفان برسه!"

سمین و ش سر این موضوع دارن با استاد بحث می کنن؛استاد حرف هیچ کس و قبول نمی کنه!زن نمی تونه به مرحله ی عرفان برسه،تمام!

لیلا هنوز دو دله

"استاد میگه:سوهان دو عاج برای آهن و فولاد سخت استفاده میشه،مثل همین سوهانایی که برای ناخوناتون استفاده می کنین!ماریا می پرسه:یعنی ناخن ما از فولاد سخت تره؟

استاد می خنده...دیگه دیگه"

اوووف...این همه درگیری سر ده تا ناخن؟!

لیلا میگه:کوتاشون نمی کنم!!!

لبخند می زنم

تعجب نمی کنم اگه یه زمان سر همین ده تا ناخن جنگی شروع شده باشه...

309

جمعه

13 آذرماه 94


"منو از یاد نبر،من خیلی غریبم..."

...


سال بلوا عالی بود...معلق بودنشو دوس داشتم... اندوهی که تو کل داستان بود...عین یه شهر مه گرفته بود؛یه شهر سرد تاریک که آدم با قدم زدن تو کوچه هاش غمگین میشه...یه شهر که قدم به قدم می شناسیش...آروم آروم مه کنار میره و حقیقتشو بهت نشون میده!

آمیختگیش با افسانه ها رو دوس دارم...

و اون جمله!جمله ای که نوشا آخر کتاب به اون بچه میگه...غریبه!...امشب من دقیقا رنگ این جمله ام...غریب...غریب...غریب...