335

چهارشنبه 

بیست و شش اسفندماه نودوچهار

04:20 بامداد


و صدای بارون... 




پ.ن:برای اینکه شماره ی یادداشت آخر یادم بیاد وبلاگمو باز کردم...جا خوردم.

334

کاش میشد مُرد


مثل راه رفتن،

خوابیدن،

خرید کردن،


کاش میشد 

خواست و مُرد.


"علیرضا روشن"


333:dance me to the end of love

دوشنبه

11اسفند 94



از دلایل علاقه ام به گوگل اینه که وقتی می نویسی "آهنگ عروسی الاریک و جو" برات "dance me to the end of love" رو بالا میاره:-D این آهنگو با صدای the civil wars گوش بدید.عاااالیه،عاااالی:)


پ.ن:نمی  دونم چرا حس می کردم یادداشت سیصد و سی و سوم باید خاص باشه.شاید به خاطر آهنگ و وزنشه...دیشب داشتم با خودم فکر می کردم که فردا باید یه چیز خاص بنویسم ولی امشب خوابم میاد و می خوام قبل از اینکه مثل دیشب کارم به خوابیدن ساعت پنج صبح برسه بگیرم بخوابم.از طرفی فکر می کنم این آهنگ خودش همه چی رو میگه و به توضیح احتیاج نداره،فقط اینکه اینطور رقصیدن یکی از فانتزیامه که خیلی دوس دارم واقعی شه:)


پ.ن:اینم از لینک آهنگ:کلیک

332

چندوقته از مریم خبر ندارم.دلم براش تنگ شده و نگرانشم.یکی از بدی های دوستای وبلاگی اینه که یهو غیب میشن و توام هیچ کاری نمی تونی بکنی جز اینکه منتظر بمونی و منتظر بمونی و بازم منتظر بمونی تا اینکه اَی روزی روزگاری اتفاقی، عمدی بازم همدیگه رو تو این کوچه های خلوت پیدا کنید...


~فکر کنم از این به بعد وقتی از کسی چیزی شنیدم،راست و مستقیم برم و از خودش بپرسم درموردش!


~ دیگه اینکه عاشق "ف" شدم:-D تا حالا نشده بود تو پنج دقیقه عاشق یه استاد بشم:)

331

پنجشنبه

ششم اسفند نودوچهار



سمی و لیلی برای حفظ جونشون منو تا یک هفته از آشپزی منع کردن!قراره هفته ی آینده رو بنده فقط ظرف بشورم و.کاری به غذا و پخت و پز نداشته باشم:|

چرا؟

چون  یکی از نشانه های بی حوصلگی و افسردگی من اینه که نمی تونم غذا بپزم!یعنی نه که نتونم ها،ولی طوری اینکارو می کنم که تا حدودای یه سال دیگه هوس اون غذا به سرتون نزنه:-D شام امشبم با من بود خب.

و خب امروز پنجشنبه بود.طبق معمول کفترای عاشق رفتن بیرون،لیلام رفت دیدن هانیه،نگین کلاس تفسیر داشت و من مانده بودم تنهای تنهاااااا...و داشتم از شدت بی حوصلگی دق می کردم تا اینکه با انتی و نسرین رفتیم بیرون.می خواستیم بریم پارک،اتوبوس دیر رسید،مسیرو عوض کردیم.به جاش رفتیم بازار وکلی گشتیم.یه تاب و شلوارک گرفتم.برگشتنی چنتا از همکلاسیای عزیزمو دیدم و به مدت یه خیابون که جوار به جوار هم می اومدیم خودمو به کوچه ی علی چپ زدم.یه پسره گیرداد که باید شمارمو بگیرین.یه خیابون با ماشین و پای پیاده تعقیب و.گریز و التماس و تهدید که شمارمو بگیرین.آبرو اینارو دیگه من دیگه حرفی ندارم در اون مورد.

برگشتم خوابگاه،الویه درست کردم برا شام و خب... طعمش خوب بود. نمی دونم این ممنوعیت یه هفته ای از کجا دراومد!و مسئله اینجاس که من تا دیروز از آشپزی فراری بودم و الان احساس می کنم کنارگذاشته شدم و دلم می خواد آشپزی کنم:|