287

راستی

آرزو کنمت

برآورده شدن

بلدی؟


حمید رها

283

شما نیک اید,آن گاه که با خود یکی می شوید. 

اما آنگاه که با خود یکی نمی شوید,بد نیستید. 

زیرا خانه ی چندپاره کنامی برای دزدان نیست;

تنها خانه ای چند پاره است. 

و کشتیِ بی سکان شاید که بی هدف میان جزیره های خطرناک سرگردان شود,اما به قعر دریا فرو نمی رود.  


جبران خلیل جبران_پیامبر


پ.ن:زیرنویسه هنوز نیومده:(

334

کاش میشد مُرد


مثل راه رفتن،

خوابیدن،

خرید کردن،


کاش میشد 

خواست و مُرد.


"علیرضا روشن"


325

تنهایی ؛

به تنهایی هم می تواند

دخل آدم را بیاورد.

چه برسد به اینکه

دست به یکی کند با غروب !

دست به یکی کند با جمعه !



رویا شاه حسین زاده

299:یادش به خیر،بهشت

پیش نوشت:طولانی اما زیبا:)

حکایت ما

....و چون وحشت آدم هیچ کم نمی شد و با کس انس نمی گرفت ، هم از

جنس او حوا را بیافرید و در کنار او نهاد ، تا با جنس خویش

انس گیرد . " ‌و جعل منها زوجها لیسکن الیها "

فخر الدین رازی - مرصاد العباد . در بدایت خلقت قالب انسان

 

 

.

انگار همین دیروز بود

که پروردگارناگهان

با یک اردنگی ملکوتی

شیطان را از دروازه ی بهشت بیرون انداختند .

راستش حواس من و حوا دربست

به رقص ساقه های طلایی گندم بود وُ

نفهمیدیم دعوا بر سر چه

و پروردگار ناگهان چرا

از کوره در رفتند .

ایشان را هرگز آن چنان

غضبناک ندیده بودیم

از شما چه پنهان آن خشم برق آسا

چشم زهر جانانه ای هم از ما گرفت

و پنهانکاری معصومانه ی ما نیز

از همانجا آغاز شد .

***

تازه با هم آشنا شده بودیم

من تا چشم های حوا را ندیده بودم

نمی دانستم آسمان زیباست

و سر انگشتانم هنوزبر پوست مرطوبش نلغزیده بود

که بدانم از کنار هیچ گلی تا ابد

بی اعتنا نخواهم گذشت

هنوز عکس رخش در آیینه یهیچ جامی نیفتاده *

و انحنای کمرگاهش را هیچ شاعری

در نور لرزان شمع هابه نستعلیق نسروده بود .

باب آشنایی ما را پروردگارخودشان گشوده بودند

و نام هایمان را نیز با وسواس بسیار

خودشان انتخاب کردند

و کنار تاریخ تولدمان

در بدرقه ی نخستین جلد از کتابشان

مرقوم فرمودند .

اگر نامگذاری به ما واگذار شده بود

بی شک (عزیز و نگار ) را ترجیح می دادیم .

در آن لحظه اماتمام فکر و ذکرمان

ترخیص از حضور پروردگار بود

و صدای ضربان قلبمان

که مثل طبلی در گوشمان می پیچید

نگذاشت بشنویم

آخرین فرمایشات ملکوتی را

حوا فقط واژه ی ( گندم ) را شنیده بود

و من کلام ( عقوبت ) را .

***

در تنهایی بود که پی بردیم

چقدر تنهاو بی کس و کاریم

نه جگر گوشه ای

نه دوستی

نه همدمی

نه خویشاوندی که کوتاه کند

جمعه های طاقت فرسایمان را .

همسایگان ما در بهشت

پرندگان خوش خط و خالی بودند

که زبان آهنگینشان را نمی فهمیدیم

و حیوانات زبان بسته ای

که جفت جفت

اطرافمان می گشتند و حوا را

با در آوردن ادای خودمان

به خنده می انداختند.

***

ما شاهکاری بودیم سرشته از خاک

که زیبایی مان فرشتگان بلند پرواز بهشت را

به زانو در آورده بود .

پروردگار خودشان نیز

با تبسمی ستایشگرانه بر لب

گاهی آن قدر محو تماشای ما می شدند

که کفر فرشته ها در می آمد

انگار باورشان نمی شد

از آفرینش چند تملق گوی حرفه ای

به ما رسیده باشند

از حق نگذریم فرشتگان هم از زیبایی

بی بهره نبودند،

زیبایی شان امابه طرز غم انگیزی

خام بود و کودکانه .

حوای نازنینم از آنها خوشش نمی آمد

می گفت خبر چینند وُشب و روزمان را

از لابلای تخته سنگ ها

و شاخه ها زیر نظر دارند .

***

از دار و ندار بهشت فقط

دو برگ کوچک انجیرنصیب ما شده بود

برگهایی که هر از گاه گم می شدند

یا حواسمان اگر نبود

باد از کنارمان می ربودشان

بعدها که سر از دنیای شما در آوردیم

در کتاب هایتان خواندیم

یکی از همان فرشتگان خبرچین

خبر بی برگ دیدن ما را

به پروردگار رسانیده بود

حکم اخراجمان از بهشت را نیز

همان فرشته ی عقده ای برایمان آورد

و دور از چشم پروردگار

آنقدر از سرزمین شما بد گفت

که حوای عزیزم را به گریه انداخت

حتا اجازه نداد حوا یک قلمه ی کوچک

از اولین گلی که به او هدیه داده بودم

به یادگار بچیند.

بی خود نبود که پروردگار آنها را

( خشک زاهدان صومعه نشین حظایر قدس )**

خطاب می فرمودند .

***

در دنیای شما رها که شدیم

حرارت مطبوع هماغوشی

در شب های ستاره و سرما

آتش پرستمان کرد

نام ها به ثبت رسیده ی خود رافراموش کردیم

و از آن پس کلمات دلنشین ( عزیزم ) و ( محبوبم )

ورد زبانمان شد .

پس از سالها در بدری

عاقبت در این گوشه ی پرت افتاده

خانه ی کوچک و سر سبزی

با اقساط سی ساله خریدیم

که قطعا به پای بهشت نمی رسد

اما روزهایی که حوا شادمانه

پنجره ها را باز می کند

شباهت دوری به دنج ترین گوشه های بهشت

پیدا می کند .

***

حالا پروردگار حق دارند

دل پر خونی از ما داشته باشند

ما نیز هر وقت به یاد می آوریم

با آن همه فرشته ی یبس

تنها مانده اند

دلمان برایشان می سوزد

اما خودشان اینطور خواستند

و اینطور شد .

حوا می گویداگر در بهشت مانده بودیم

کارمان احتمالابه جاهای باریک می کشید .

ما دیگر به ندرت از آن روزها یاد می کنیم

بهشت باید بی کرشمه های حوا

و خنده های از ته قلبش

جای کسالت آوری شده باشد ،

فقط سالروز آشنایی مان را

جشن که می گیریم

حوا از عریانی نخستین دیدارمان

و نگاه رندانه ی من در حضور پروردگار

دلبرانه یاد می کند

گاهی نیزدر ترافیک بعد از ظهر این خراب شده

راه پس و پیش که ندارد

یا از دست دختران شیطانش

ذله که می شود

فکر سفری فارغبال

به یکی از جزایر بهشتی اقیانوس

ناگهان به سرش می زند

اما هرگز نشنیده ام بگوید

یادش بخیر بهشت .

عباس صفاری