283

پنجشنبه

سی ام مهرماه نودوچهار



هر بار همین اتفاق می افته و من هیچ وقت درس عبرت نمی گیرم!

موضوع اینه که یه یادداشت طویل نوشته بودم در باب بوکمارک های مرورگرم!بعدش چون اون یادداشت "دست ها" رو هم نوشته بودم توی یه مسیج دیگه،اولی پاک شده!نمی دونم چرا اینطوری میشه انگار که دوتا پیام طولانی رو با هم نگه نمی داره :|

خلاصه که حوصله ندارم از نو بنویسمش!

چند بار به سرم زد که از این برنامه های مخصوص یادداشت و خاطرات دانلود کنم ولی فک نکنم راحتی پیام رسانمو داشته باشن.

این از این!

مقاومتم در برابر نخریدن شکر و درست کردن مربای سیب و یادته؟؟

شکست خورد:|

سر ظهر رفتم شکر گرفتم،از ساعت هشت شبم مشغول درست کردن مربای سیبم!تازه چون اولین بار بود نصف سیبارو آماده کردم ولی از اونجایی که به نظر میاد خوب شده،بقیه اشم می خوام فردا درست کنم:-D

 هی... تاواریش!

نیش بازمو نبین خیلی ناراحتم که نمی تونم جلوی خودمو بگیرم که از این دیوونه بازیا درنیارم:( اخه یکی نیست بگه تو رو چه به مربای سیب؟بشین الکترونیکتو بخون:/ ولی دریغ که ندای مربای سیب قوی تر از الکترونیک بود...الآنم همون ندا داره میگه بی خیال خوندن زبان بشم و برم بخوابم!ولی کور خونده!ایندفعه دیگه شکست نمی خورم...جنگ جنگ تا پیروزی...

282:از دست ها...

از دل و دیده، گرامی تر هم آیا هست؟

دست،

آری، ز دل و دیده گرامی تر : دست!

زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان،

بی گمان دست گران قدرتر است.

هرچه حاصل کنی از دنیا، دستاوردست!

هرچه اسباب جهان باشد، در روی زمین،

دست دارد همه را زیر نگین!

سلطنت را که شنیدست چنین؟!

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست!

خوش ترین مایه ی دلبستگی من با اوست.

در فروبسته ترین دشواری، در گرانبارترین نومیدی،

بارها بر سر خود بانگ زدم: هیچت ار نیست مخور خون جگر،

دست که هست!

بیستون را یاد آور، دستهایت را بسپار به کار،

کوه را چون پرِ کاه از سر راهت بردار!

وه چه نیروی شگفت انگیزیست،

دست هایی که به هم پیوسته ست!

به یقین، هرکه به هر جای در آید از پای

دست هایش بسته ست!

دست در دست کسی،

یعنی: پیوند دو جان!

دست در دست کسی،

یعنی: پیمان دو عشق!

دست در دست کسی داری اگر،

دانی، دست، 

چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست،

لحظه ای چند که از دست طبیب،

گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد،

نوشداروی شفابخش تر از داروی اوست!

چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست،

پرچم شادی و شوق است که افراشته ای!

لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست!

دست، گنجینه ی مهر و هنر است:

خواه بر پرده ی ساز، 

خواه در گردن دوست، 

خواه بر چهره ی نقش،

خواه بر دنده ی چرخ،

خواه بر دسته ی داس، 

خواه در یاری نابینایی

خواه در ساختن فردایی!

آنچه آتش به دلم می زند، اینک، هردم سرنوشت بشرست،

داده با تلخی غمهای دگر دست به هم!

بار این درد و دریغ است که ما،

تیرهامان به هدف نیک رسیدست،ولی

دست هامان، نرسیدست به هم!!!


فریدون مشیری

...


دست ها...تاواریش!دست ها...

باورت نمیشود که دست ها چقدر توی زندگی ما نقش دارند...وقتی اولین بار کسی دست مارا می گیرد برای برداشتن اولین قدم هامان،وقتی زمین می خوریم و دستی مارا از زمین بلند می کند،وقتی خودمان دستمان را به زانو می زنیم و بلند می شویم......وقتی با کسی دست دوستی می دهیم...وقتی دستی، دستمان را رها می کند...وقتی دست می کشیم به زبری دست پدر...مادر...

...وقتی اولین بار دست معشوق را در دست می گیریم... راستی چرا ما عاشق دست ها نمی شویم؟! چرا جای چشم و ابرو و چهره و لباس به دست های هم نگاه نمی کنیم؟اعتماد به دستی که روز باران چتر می شود روی سرمان راحت تر نیست تا چشمی که عمق نگاهش پیدا نیست؟!

چرا وقتی می گویم "امروز عاشق دست های کسی شدم"سمین نمیفهمد که عاشق دست های کسی شدم؟

چرا دست ها این همه غریب اند؟

دلم برای دست ها میسوزد...کسی پیدا نمی شود که دست ها را بفهمد!

281:اندر احوالات تنها ماندن هایم

چهارشنبه

بیست و نهم مهرماه نودوچهار



ده ساعت!اینکه توی اتاق رکورد دار بیشترین فاصله از شهر محل سکونتت با رکورد ده ساعت باشی،نتیجه اش می شود ساعت یازده و بیست و چهار دقیقه ی شب، نوشتن؛ وقتی داری به آهنگی گوش می دهی به زبانی عجیب و شاید غریب حتی،که از تمامش فقط یک کلمه ی "لیلا" را فهمیده ای و اصلا چرا تمام ترانه ها لیلا دارند؟!...

حالا که آهنگ تمام شده و مجری مشغول صحبت شده،ذهن تو هم درگیر کشف این زبان عجیب و غریب حتی!خب فارسی که حرف نمی زند قطعا!ترکی و کردی هم نیست!یک تن آشنای عجیبی دارد، انگار که قبلا شنیده باشی اش!چیزی که مشخص است این است که یک کانال زبان محلیست دیگر،رادیوی کشور های اروپایی را که نگرفته ای انشاءالله!فکر می کنی به یک جواب رسیده ای:ارمنی!

بعد مغزت تعجب می کند از جوابی که پیدا کرده، که تقریبا هیچ وقتی را یادت نیست که با یک ارمنی همکلام شده باشی یا چیزی به این زبان شنیده باشی،ولی حاضر هم نیست جواب را عوض کند!از خیرش می گذری و کانال رادیو را عوض می کنی تا به چیزی برسی که راضی ات کند... موج را بالا پایین می کنی ولی هیچ... از خصوصیات تعطیلی های اینطوری که اغلب با مناسبت های خاص همراهند این است که تمام کانال های رادیو و تلویزیون طی یک توافق نامرئی و شاید مرئی حتی،یک برنامه پخش می کنند با کمی تا قسمتی تغییر!برای همین سکوت اتاق را به نوحه ها و داستان های عاشورا که سال به سال سوزناک تر می شوند،ترجیح می دهی و مشغول همان سرگرمی همیشگی کشف ترک های روی دیوار می شوی!

از ویژگی های دیگر این تنهایی های اینجوری،این است که دو سوم روز را می خوابی و یک سوم بقیه را به رصد ترک های دیوار و فکر کردن درباره ی آفرینش و جهان هستی و نهار و شام می گذرانی!مثلا همین یک ساعت پیش که این دختره ی حضور و غیاب از خواب بیدارم کرد،داشتم به این فکر می کردم که باید برگشتنی یک چیزی برای رامتین بخرم!بعدش داشتم به "چه بودن" آن یک چیزی فکر می کردم!درواقع من پتانسیل این را دارم که تمام این سه چهارروز را همینطوری بگذرانم ولیکن میزم را توی سالن مطالعه روبراه کرده ام،حتی یک کاغذی چسبانده ام روی دیوار روبرویی که رویش نوشته ام:

I can.

I will.

End of story.

و قرار است از فردا بروم سر درسهای عقب افتاده!

حتی قرار است کتاب "استیو جابز" را بخوانم!خلاصه که از فردا یک سوم خواب، دو سوم درس و مطالعه و سرگرمیست!گفته باشم!


پ.ن:سه روز است،یعنی بود،که توی ترک "قند" بودم!ولی امشب باز چایی را با قند خوردم!وقتی ادم بودجه اش برای هفته ی آینده کمتر از ده هزار تومان باشد،ترجیح می دهد نگهش دارد برای چیزهای مهمتر از شکلات و کشمش...بستنی مثلا!ولی از سرشب یک خوره ای به جانم افتاده که بروم شکر بگیرم،مربای سیب درست کنم:|

280:خیاط زندگی

پنجشنبه

21.7.94



تاواریش عزیزم!

فکر می کنم میشه آدم هارو تو زندگی به یه "خیاط" تشبیه کرد!هرکس خیاط زندگی خودشه!حالا بعضیا میرن،می گردن یه مدلی که می خوان رو پیدا می کنن،به دقت الگوشو رسم می کنن،کارهای برش و دوخت و.با صبر و حوصله انجام میدن و نتیجه میشه همون چیزی که می خواستن؛بعضیا اما الگورو پیدا می کنن ولی دقت لازمو موقع انتخاب پارچه و دوختش به خرج نمیدن،پس چیزی که آخرش براشون میمونه با چیزی که می خواستن کلی فرق داره!

بعضیا اما بدون هیچ فکر و ایده ی قبلی،با قیچی می افتن به جون پارچه شاید یه چیزی ازش درآد!

من؟

من اصولا از اون نوعی ام که برای یه دکمه،یه لباس کامل می دوزم،آخر سرشم دکمه رو گم می کنم:|

مثلا همین اول ترمی به خاطر هم گروه شدن با سمین،کارگاه جوشکاری رو با گروه اونا برداشتم،کارگاه رو دو گروه کردن و الان من باید به خاطر کلاس شبکه،ساعت کارگاهمو عوض کنم و برم به گروه دوم،که هیچ کس رو اونجا نمی شناسم!

حالا این یه مثال بسیار ساده بود!کارهای از این دستم خیلی زیاده!

279

فالمان هرچه باشد

باشد...حالمان را دریاب!

خیال کن حافظ را گشوده ای و می خوانی:"مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید"

 یا"قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود"

چه فرق؟

فال نخوانده ی تو

منم!



محمد علی بهمنی