266

سه شنبه

سی و یکم شهریور نودوچهار


از دیشب بگم اول...رفتم اتاق خدیجه اینا،سحرم اومده بود،تا سه صبح گفتیم و خندیدیم:))) واقعا یکی از بهترین شبای خابگاهم بود:) سر تعریف یه قضیه واقعا نفسم رفت اینقد خندیدم...خیلی وقت بود به این شدت نخندیده بودم،عالی بود:)سحر واقعا خوش صحبته:)

سر ظهری ام رفتم مدارک وامو تحویل دادم،تا یه ماه اینا احتمالا میریزن به حساب،خیلی هم خوبه:)

بعدشم با خدیجه رفتیم سینما!سرانجام!!!فیلم محمد رسول الله بود!خب جالب که بود ولی در حد هزینه ای که کرده بودن به دلم ننشست!شهرک سینمایی سه ملیاردی و هشت سال طول کشیدن پروژه و... (ک خدیجه می گفت البته،شخصا فقط می دونستم یه همچین فیلمی هم هست)خلاصه که جالب بود:)

به خودم قول دادم دو الی سه هفته یه بار تنهایی ام شده برم سینما:) اصن وامه رو دادن میرم!تنهایی ام میرم!لطفا تا اون موقع یه فیلم خوب بیاد:دی

دیگه اینکه... هیچی دیگه الآن خسته و.کوفته نشستم رو تختم، می خوام بخوابم،شامم ندارم،بهارم دیدم اومدنی،باهم حرف زدیم،الآنم رفته چایی بیاره برام:دی،تا میاد خوابم نبره صلوات :دی

هااان!راستی یه نیم تنه ام خریدم:) خیلی باحاله دوسش دارم،ده تومن بود ولی تخفیف خورده بود شد شیش:)

الآن خیلی ذوق دارم ولی به همون نسبت پول ندارم:| که البته با توجه به صحبتای روانشناسی می خوام از این به بعد از بی پولی ننالم و.برا خودم خرج.کنم و کودک درونمو عقده ای بار نیارم!


پ.ن:امروز سی و یکم بود راستی...تابستونم تموم شد واقعا...

265

دوشنبه

30.6.94



خب اینم از خابگاهی که این همه انتظارشو کشیدم!تنها...بی کس...نشستم رو تخت سمی و دارم به این فک می کنم که چطوری گندی که زدمو ماست مالی کنم!

یکی از کتابایی که برا تابستون از کتابخونه ی دانشگاه قرض گرفتم و حتی درشم باز نکردمو یادم رفته بیارم با خودم:(فک می کردم پنج تان ولی نه شیشتا کتابه...شیشتا!!!!واقعا با خودم.چه فکری کرده بودم؟!نه واقعا؟

تازه امروز که رفتم اونای دیگه رو پس بدم فهمیدم.که 186 روز تاخیر خوردم!!!مسئول کتابخونه به.خاطر گل روی خودش تاخیرمو صفر کرد ولی نمی دونم با یه کتاب گمشده(به احتمال زیاد) چی کار می کنه!ای بخشکی شانس...

تازه مگه فقط همینه؟ظاهرا اونایی که سه نفری فرم.هم اتاقی پر کرده بودن رو پخش کردن برا همین لیلا افتاده اتاق روبرویی ما!الان حس خاصی ندارم ولی احتمالا بعدا خیلی ناراحت شم:دی

خب مدل من اینجوریه دیگه!تا وقتی کامل توی موقعیت بدبختانه قرار نگیرم احساس بدبختی نمی کنم!فعلا فقط می تونم غصه ی تنهایی و بی کاری و قحطی نت خابگاهو شام نداشتنمو بخورم:|

ببینم می تونم شامو اتاق خدیجه اینا پلاس شم یا نه[آیکن لبخند مرموز موذی]



پ.ن:موفق شدم!ها ها!شامو پلاس شدم اینجا:)

حالا فردا بقیه شو میگم[ همون لبخند موذیه]

ترسم این است نیایی نفسم تنگ شود...

ترسم این است نیایی نفسم تنگ شود

نقش رویایی تو هی کم و کم رنگ شود


ثانیه گُم بشود عقربه ها گیج شود

دل خوش باورم آواره و دلتنگ شود


ترسم این است از این خانه دلت قهر کند

قصّه ها کَم بشود فاصله فرسنگ شود


نکند بوسه بمیرد خبرش گم بشود

دل شکستن نکند مایه ی فرهنگ شود


نکند شاخه ی لرزان بشود شانه ی من

هق هق گریه ی بندآمده آهنگ شود


تلخی قهوه ی لب های تو زجرم بدهد

لب بچیند دل و با گریه هماهنگ شود


وای اگر در دل مرداد زمستان بشود

قلب بی عاطفه ات یکسره از سنگ شود 


سینه را آه ! دل سنگ تو آزار دهد ،

وای اگر سادگی ام ... مایه ی نیرنگ شود .


پ.ن:نمی دونم شاعرش کیه،ولی منو یاد دکلمه های استاد علیرضا آذر انداخت،بخصوص "هم مرگ" اگه اشتباه نکنم،خیلی قشنگه اگه گوش ندادین،برین و.گوش کنین!

264

یکشنبه

29.6.94


باشه!قبول دارم!من یه همسفر وحشتناکم!

کسی که از همون اول سفر هندزفری رو می کنه تو گوشش،سرشو می کنه سمت پنجره و دیگر هیچ!و تنها صدایی که ازش می شنوید وقتیه که ماشین خراب شده و چون حالش از ماشین بدتره،می خواد بره پایین هوا بخوره و بهتون میگه پاشید که بره...

نچ...من قطعا همسفر خوبی نیستم!

که وقتی که اتوبوس درست میشه و حال اون همچنان خرابه به مسکن همیشگیش رو میاره و میگیره می خوابه!

و باید بگم که برا من خوابه که بر هر درد بی درمان دواست!خوابیدم تا خود رستورانی که قراره شام بخورن و نماز بخونن!ولی ایندفعه برخلاف همیشه با خودم یه ساندویچ سیب زمینی آورده بودم!خب باید بگم واقعا از گشنگی نجاتم داد!

من همسفری ام که به خودش قول میده موقع خداحافظی مامانشو بغل کنه ولی یادش میره و بعد تو اتوبوس گوش میده:

نداری...خبر زحال من نداری

که دل به جاده می سپاری

سحر ندارد این شب تار

مرا به خاطرت نگه دار...مرا به خاطرت نگه دار...


هممم...من کسی ام که تموم یه ماه آخر تابستونو روزشماری می کنه تا امروز برسه و بره،اونوقت امروز دوس داره تو خونه ی شلوغ و درهم خودش بخوابه:(

هعی...روزگار...

263

شنبه

28.6.94


~ دیشب داشتم بازی والیبال ایران ژاپن رو نگا می کردم،جالب بود!ایران سه دو بازی باخته(!) رو برد!فکر می کنم بازی جذابیه،به شخصه خیلی بیشتر از فوتبال برام جذابیت داره!دیگه اینکه آره!آقای جاپن!ما اینیم;-)


~ امروز رفتم بلیط گرفتم برا فرداشب،کارای ضمانت وامم درست شد.ایشالا که این وامه رو بدن و این کلاسه رو بریم و یه کار خوب پیدا کنیم بعدش:)


~ این روزا همش داد می زنم،مخصوصا سر رامتین،آخه واقعا رو مخه!از بیست و چهار ساعت بیست ساعتشو داره التماس می کنه که بزار بازی کنم،چهارساعت بقیه شم پای کامپیوتره به بازی!معتاد شده واقعا!مجبور شدم برا کامپیوتره رمز بزارم حتی!مطمئنم بعد رفتنم به یه ماهم نمی رسه جزغاله میشه سیستم بیچاره:( مشکل اینه که بلافاصله بعدش عذاب وجدان میگیرم:( این دم آخری دوس دارم خاطره ی خوب بمونه خب:-D