309

جمعه

13 آذرماه 94


"منو از یاد نبر،من خیلی غریبم..."

...


سال بلوا عالی بود...معلق بودنشو دوس داشتم... اندوهی که تو کل داستان بود...عین یه شهر مه گرفته بود؛یه شهر سرد تاریک که آدم با قدم زدن تو کوچه هاش غمگین میشه...یه شهر که قدم به قدم می شناسیش...آروم آروم مه کنار میره و حقیقتشو بهت نشون میده!

آمیختگیش با افسانه ها رو دوس دارم...

و اون جمله!جمله ای که نوشا آخر کتاب به اون بچه میگه...غریبه!...امشب من دقیقا رنگ این جمله ام...غریب...غریب...غریب...

نظرات 3 + ارسال نظر
arash دوشنبه 16 آذر 1394 ساعت 01:13 http://mnevesht.blogsky.com

نخوندمش. بعضی وقتا انگیزه لازمه. انگیزش پیدا شد

:)

آنا یکشنبه 15 آذر 1394 ساعت 10:50 http://aamiin.blogsky.com

سال بلوا از اون کتاب هایی بود که مدام گیر می کردم نمی تونستم جلو برم خیلی سخت خوندمش خیلی سخت.

چرا؟خیلی خوبه که:)
البته اره گذرش به.گذشته و آینده زیاده، باید با تمرکز بخونیش که زمان از دستت در نره

دم نوش شنبه 14 آذر 1394 ساعت 22:54

دقیقااااا
وقتی از هوای سرد حرف میزنه، واقعا همه ی وجودت پر از سرما میشه
عالیه عالی
چه دلم خواست

اوهوم...
راستی پندتو گوش دادمآ...نگه داشتم برا بعد امتحانا:) الان دارم" پرنده ی من"رو می خونمفعلا نمی تونم نظر بدم ولی قلمشو دوس دارم:)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.