پنجشنبه
نوشتن خاطرات خیلی خوب بود...دوسش داشتم:)
ولی فکر نمی کنم بتونم ادامه بدم.
وقتشه این فصلم ببندیم.
از این به بعد بیشتر احساسات و چیزایی که یهو به ذهنم می رسن رو می نویسم.فکر می کنم اینطوری بهتر باشه.
همین دیگه
~ اگه همین الان بیای و رو تخت من دقیقا همین جایی که الان هستم درازبکشی،اولین چیزی که می بینی احتمالا لیست نمراتمه که امروز صبح زدم به سقف تخت.لیست درسایی که این ترم دارم همراه با نمره های مدنظرم که جلوی هر درس نوشته شده.بعد از اون شعر "ره بادیه رفتن به از نشستن باطل/که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم" که با خط خوش(!) نوشتم و همین چند ساعت پیش چسبوندم به سقف تخت!
هیچی دیگه این دو تا جزو عظیم ترین کارایی ان که امروز انجام دادم.صرفا جهت روشن سازی حجم مشغله ی این روزای من...
~ عجیبه.قبلا هر وقت به آینده نگاه می کردم خودمو یه طراح لباس می دیدم،ولی جدیدا منی رو می بینم که داره مقاومت و خازن به هم وصل می کنه!نمی دونم معنیش چی میشه.نمی دونم باید چه برداشتی داشته باشم.حتی نمی دونم این خوبه یا بد.که رویات جاشو بده به یه آرزوی دیگه...
~ روز بعد:
به علت قطع برق آزمایشگاه برگزار نشد:| اولین باری بود که همه چیمون آماده بود.حیف شد:(
~ دارم سقف تختمو با جملات و شعرای امید بخش پر می کنم.بلکم انرژی گمگشته باز آید به جان!
خب تو اتاقم تو خابگا نشستم،نمی دونم این یادداشت چندمه، بچه ها رفتن حیاط،بیشعورا به من نگفتن منم باهاشون نرفتم:-P
بله جدیدا در همین حد زودرنج شدم و دلم برا وبلاگم تنگ شده:)
همین.