290

یکشنبه 

هشت مرداد نود و شش


امشب همه نشسته بودیم توی اتاق این ور آشپزخانه و حرف می زدیم.از هر دری سخنی... از داروهای گیاهی و فوایدشان و دلیل بیماری ها ، تا قیمت عینک های گرجستان ... و البته خرج کردن حقوق نیامده ی من!

آخرین باری که اینطور دور هم بودیم را یادم نیست... حال خیلی خوبی بود :) حس آرامش ... شادی... حس اینکه همه چی خوبه و قرار نیست هیچ اتفاق بدی بیفته ... آرزو می کنم این حس همیشگی باشه .


...


امشب میم پیام داد.کلی با هم چت کردیم در مورد سریالهای آمریکایی!فکر میکنم یکی دوبار هم چیزی گفتم که برداشت عامیانه اش می شود چراغ سبز دادن!

چقدر من با بچه ها و بچه ها با من شوخی کردیم برای پیام دادن به این بشر!چقدر ضایع بود توی گروه اجازه گرفتن که بیایم پی وی لینک انیمه بفرستم برایتان گفتنش:/ چقدر آن روزها دور به نظر می رسند...

...


289


آن اول ها که ما به این خانه آمده بودیم،ماشین همسایه جلوی خانه بود،خانه ی ما پارکینگ ندارد!خب ماهم مجبور شدیم ماشینمان را بگذاریم جلوی خانه ی همسایه.بعدش هم که پدر خانه نبود و کسی طرف ماشین نرفت.دیروز پدر برگشت.امروز رفته بود و ماشین را آورده بود جلوی خانه خودمان.از صبح چند همسایه آمده بودند و پرسیده بودند که ماشین مال ماست یا نه؟ شب هم همسایه ی مذکور آمد و گفت ماشین را به عنوان دزدی به پلیس گزارش داده!گفت هجده روز است که ماشین جلچی خانه شان است و کسی طرفش نرفته،گفت این انسانیت نیست و مارا نمی بخشد و امیدوار است خدا هم مارا نبخشد و رفت! ما هم نشستیم حساب کردیم.راست می گفت!دقیقا هجده روز میشد که به این شهر و محله آمده بودیم.

هجده روز از روزی که نسشته بودیم به فکر که آب لوله خوردنی است یا نه گذشته بود.

شانزده روز از روزی که فهمیدیم کجا باید سوار ماشین شویم .

هفته ی پیش بود که اتوبوس هایی که از اینجا رد می شدند را کشف کردم!

ولی انگار سالها گذشته ...

همین دیگر...عادت عجب چیزی است...