318:مجمع تشخیص مصلحت نگار:|

 با بقیه "من ها" دور یه میز گرد نشسته بودیم.سالن تاریک بود و جز همون محوطه ی میز هیچی دیده نمی شد طوری که اگه هرکدوم از ما یه خورده عقب می رفت تو تاریکی نا پدید می شد...

"من درسخون" درخواست تشکیل جلسه رو داده بود،گفته بود که موهاش رو سرش سنگینی می کنن که باعث شده بی حوصله باشه و نتونه درس بخونه،به همین دلیل باید کوتاه شن!بافت قرمزی که معمولا موقع درسخوندن می پوشم و پوشیده و موهاشو نامرتب رو سرش بسته،بی حوصله به نظر میاد،خیلی.سعی می کنه بقیه رو راضی کنه ولی تعداد مخالفا زیادن.این روزا خیلیا طرفدار موی بلندن و معتقدن کوتاه کردن موی سر یه حماقته و بعدا حتما پشیمون میشم؛البته به جز "من دیوونه" که اصرار داره مرتکب این حماقت بشم و برای تاکید جمله ی معروف خودشو میگه:ترجیح میدم به خاطر کاری که کردم پشیمون بشم تا کاری که نکردم!

"من رویا ها و آرزوها"  به شدت مخالفه و یادآوری می کنه که موی بلند یکی از آرزوهامه و این دفعه دیگه کوتاه نمیاد،فقط دو سال دیگه مونده تا قد موهام به کمرم برسه!

جمله تموم نشده "من فمنیست" رو میز میکوبه و میگه:اصلا این چیه که کردن تو مخ دخترا که دختر یعنی موی بلند؟

یکی اونور با ناز دستشو رو یه تیکه از موهای بلندش می کشه و با مظلومیت و حسرت میگه:آخه دختر یعنی موی بلند...

باز صدای همهمه بلند میشه...این بار زمزمه های کوتاه کردن مو بلندتره!

صدای من "ساز مخالف" بلندتر از بقیه و موافق کوتاه کردن موهام به گوش می رسه،چرا؟چون این روزا همه موی بلند دوس دارن.حالش به هم می خوره از بس دختر موبلند دیده:|

حوصله ی این همه هیاهو رو ندارم.خوبه یه مو می خوام کوتاه کنم ها،این همه درگیری سر چهارتا تار مو؟اگه می خواستم برای رفتن به مریخ داوطلب شم چیکار می کردن؟!باز نگاشون می کنم...سرمو می کشم عقب،عقب تر و دنیا تاریک میشه.... 

....

تو آینه نگاه می کنم،باورم نمیشه!

آروم باش...آروم...

به لیلا گفته بودم موهامو تا زیر چونه ام کوتاه کنه و صاف.لیلی ام خیلی شیک و مجلسی تیکه تیکه زده و تا پایین گوشم:|

آروم...آروم...آروم...جهنم!

لباسامو برمی دارم و میرم سمت حموم.از ویژگی های منفی و مثبتم اینه که وقت دوراهی تصمیم،پدر خودم و بقیه رو درمیارم تا تصمیم می گیرم :-D یعنی قشنگ یه دور به فنا میدمشون ولی بعدش هرچی که بشه به عنوان نتیجه ی تصمیمم قبولش می کنم و هرچقدرم وضع خراب باشه عزا نمی گیرم و حرص نمی خورم به خاطرش.در عوض سعی می کنم دیگه اون اشتباهو تکرار نکنم،به عنوان مثال دیگه هیچ وقت،هرگز،هرگز،هیچ وقت،موهامو نمیدم لیلا کوتاه کنه:|

...


از کاموای بنفشی که از شال و کلاهم مونده بود یه تل بافتم برای خودم،یه تل ساده با یه گل گنده کنارش.بقیه که با دیدنش ذوق مرگ شدن و گفتن به این مدل موهام خیییییییلی میاد.خودم با دیدنش یاد دخترای کارتونای ژاپنی می افتم:-D به نظرم بانمکه و دوسش دارم:) همممم...حالا که دقت می کنم موهام خیلی ام بد نشده;-)

317:هوا بس ناجوانمردانه سرد است

نگین میگه تو مسکو قطارا و اتوبوسا حتی یه ثانیه هم تاخیر ندارن،چون اگه حتی یه ثانیه دیرتر برسن آدمای توی ایستگاه یخ می زنن.من نمی دونم واقعا اینطوره یا نه ولی این روزا اینجا حس و حال بودن تو مسکو رو بهم میده.

برفی که دو هفته ی پیش باریده هنوز آب نشده و با همون کیفیت روز اول پای درختای خوابگاه مونده،تو خیابونای دانشگاه کمتر؛اگه هوا اینقدر سرد نبود آدم به سرش میزد بره و یه دل سیر برف بازی کنه.صبح که میشه مه همه جا رو میگیره و شبا نتای موسیقی قبل رسیدن به گوشات یخ می زنن.هر چی رو که تو بالکن میزاریم صبحش فریز شده تحویل می گیریم و قدم زدنای شبونه هم تعطیل!آسمون شباش قرمزه قرمزه،از پنجره که حیاط و نگاه می کنی،با درختای تنومندی که تو هم پیچیدن و برف و سرما و مه و سمفونی سحرگاهی کلاغا،آدم یاد فیلم ترسناکای جنگلی می افته!و همه ی اینا حس بودن تو سیبری رو به من میده.

نمی دونم کسی جایی تو این شهر،تو ایستگاهی یخ زده یا نه...خدا کنه اتوبوسا با تاخیر نرسن...

316

بیست و نهم آذر ماه 


 ~ بچه که بودم یکی از بازیای سالم و دوست داشتنیمون این بود که یه کاغذ رو میاوردیم و حسابی خط خطیش می کردیم...خط خطی آ،بعدش می گشتیم تو اون خط خطیا شکلای معنا دار پیدا می کردیم!یهویی دلم هوای اون بازیه رو کرد:) فکر کنم پیر شدم،همش عین این پیرزن پیرمردا یاد گذشته هام می افتم،بچگیام مخصوصا،تا همین چند وقت پیش هرچی زور میزدم یه خاطره ام پیدا نمی شدآ،الآن ولی...  


~ پیرو تعریفی که این روزا همه از فیلم "دایورجنت" می کنن،دو ساعت و بیست و چند دقیقه از وقتمو گذاشتم و فیلمه رو دیدم!چند ماه بود گوشه ی لب تاب خاک می خورد و کسی حوصله نمی کرد نگاش کنه،خب باید بگم بد نبود،بد نبود که ایده اش جالب بود اونم برمی گشت به نویسنده ی اصلی رمانه،صحنه های اول فیلم که نمای شهرو نشون میداد خیلی باحال بود و "چهار" م که دیگه هیچی:-D در کل سرگرم کننده بود ولی خوشم نمیاد برای رمانا فیلم می سازن:/ پس این فیلنامه نویسا چیکار می کنن؟!  


~ معمولا عادت ندارم چند روز منتظر بمونم برای اکران یه فیلم هندی تا همزمان با روز اکرانش برم و دانلودش کنم!یا اینکه برم درموردش مقاله بخونم و تریلرشو دانلود کنم!راستی این تریلره چه مزخرف بود:/ قبلنا بهتر بودن آ،به هرحال الآن حجم نتم تموم شده:/ ولی بی صبرانه منتظرم اول ماه شه که فیلم هندی "dilwale " رو دانلود کنم ببینم:-D موقع اتفاقی تو یاهو یه مقاله درموردش خوندم.جالب بود.برای همین دلم خواست ببینمش.امیدوارم تا سه شنبه زیرنویسشم بیاد چون فکر نکنم حوصله ی دوبار دیدنشو داشته باشم:-D دو ساعت و اندیه به هرحال...

314

سه شنبه



"شما تصمیم می گیرید"

"شما انتخاب می کنید"

"شمایید که هر قسمت رو تعریف می کنید"

"شمایید که باید بگید هرقسمت چی و چطور باشه "

اینا جمله هایی ان که این روزا سر کلاس معماری کامپیوتر خیلی می شنوم.عجیبه یه جورایی.نه فقط من که فکر کنم برای همه عجیبه.این همه حق انتخاب... اولین باری که استاد به عنوان تکلیف یه سی پی یو داده بود طراحی کنیم و من رفته بودم که بپرسم راه حلی که رفتم درسته یا نه و استاد گفته بود:تو طراحیش می کنی!هرطور می خوای طراحیش کن!

و من چیکار کرده بودم؟

هیچ چی...فقط زل زده بودم به استاد و پرسیده بودم:

من؟انتخاب؟

تا جایی که یادمه هیچ وقت به اون صورت حق انتخاب نداشتم،یا بقیه نمی دادن یا خودم و حالا این همه آزادی عمل یهویی برام قابل درک نیست

بعد الان دارم به این فکر می کنم که واقعا؟یعنی در همین حد بیچاره؟

و همزمان به این فکر می کنم که این طراحا و برنامه نویسا چه باحال باید باشن!و در عین حال چه بیچاره.

استاد میگه:"هر تصمیمی نتیجه ای داره!اگه اینجا نمی تونین به تمام حافظه دسترسی داشته باشین،نتیجه ی تصمیمیه که برای ثابت نگه داشتن آپ کد گرفتین!"

چه باحال! چقد شبیه زندگی... هر تصمیمی که بگیری نتیجه ای داره،هر آزادی ای محدودیتی و هر مرزی سادگی یا پیچیدگی ای که بعدا مشخص میشه...

یعنی برنامه نویسا سر نوشتن هر برنامه یه دور زندگی می کنن.یعنی وقت تصمیمای مهم که میشه باید بیشتر فکر کنن،به سختیا و راحتیایی که باهاش میاد،به محدودیتا و آزادیایی که به دست میاد و از دست میره... برنامه نویسا باید بتونن بهتر زندگی کنن مگه نه؟

و همزمان با اینا فکر می کنم که :opcode! چه باحال! اسم وبلاگ بعدیمو همین میزارم:-D

312

ب گمانم امشب هم از آن شب هاست...از آن شب های هی از این سر تخت،به اون سر تخت،هی از این ور به اونور... از آن شب هایی که خواب با چشمهات غریبه می شود و صبح چه دور است خدای من...

از همان شبهاست که جارتار می گوید :سحر ندارد این شب تار... و دردا که دوری...دردا...دردا...