329

شنبه

1اسفند94



~ تاواریش؟

به نظرت اگه یه نفر موقع جدول حل کردن تعداد اندکی از سوالارو تو گوگل سرچ کنه،تقلب محسوب میشه؟

چون به نظر من که اینطور نیست!آخه من از کجا باید بدون اسم قدیم مشکین شهر "خیاو" بوده؟هوم؟ 

اولاش که شروع کردم سوالا خیلی راحت بودن، اعتماد به نفسم چسبیده بود به سقف لامصب،الان که دو هفته اس تو یکی از جدولا گیر کردم احساس می کنم این جَوّه کم کم داره از اطرافم ناپدید میشه:-D هعی...چه میشه کرد!به جدولیاش برنامه ی "جدولانه" رو پیشنهاد می کنم،جالبه:)



~ دیروز پس از بحث و بررسی فراوان پیرامون اینکه "کی شام بپزه؟" و منتسب شدن این.جانب برای انجام این وظیفه ی خطیر،اعلام نمودم که  "من آبگوشت درست می کنم" که در کمال تعجب با مخالفت بسیااااار شدید دوستان مواجه شد!ولی از آنجایی که مرغ یه پا داره،هرطور که بود دوستان.رو راضی کردم مشروط به اینکه اگه خوب از آب درنیومد،تاآخر عمر هرجا حرف از آبگوشت شد لیلا جان زحمت کشیده و آبروی منو ببره:|

خب فکر کنم بتونی تصور کنی وقتی به جای آبگوشت یه قابلمه ی سوخته تحویلشون دادم قیافشون چطوری شد:-D

آه...وضع بدی بود،مجبور شدم برای حفظ جونم ماست موسیر و چیپس رشوه بدم.تازه اون شرط ابدی بود،می فهمی؟ابدی...

+ اینجا جا داره که خدارو شکر کنم که خون آشام نیستم که ابدش واقعا تا ابد طول بکشه:-D


~ دیگه اینکه امروز واقعا تو یه وضعیت معذب کننده گیر افتاده بودم!وقتی رسیدم کلاس پر بود و فقط ردیف آخر آخر جا داشت بنابراین مجبور شدم برم اونجا بشینم در حالیکه کل ردیف... اه نمی تونم درموردش بنویسم:/ حتی یادآوریش اعصاب خوردکنه:/ خلاصه که مجبور شدم یک ربع ساعت تمام بین پسرای بیشعوری که باهم شوخی می کردن و می خندیدن اونم به یه زبون دیگه:|(قسمت خندیدنشون قابل فهم بود البته:-D)

تا وقتیکه استاد نابغمون کشف کرد که این کلاس کوچیکه و رفتیم تو یه کلاس بزرگتر.اه...اعصاب خورد کن بود...خیلی...


328

سه شنبه

28 بهمن ماه



تاواریش عزیزم!

جدیدا دارم یه سریال می بینم،"پنیر در تله".داستانش خیلی پیچیده نیست،خیلی سوزناک و گریه دارم نیست و با دیدنش از خنده روده بر نمیشی.ولی تقریبا تمام طول فیلم یه لبخند شیرین خودبه خود گوشه ی لبت میشینه.

فکر.می کنم زندگی باید همین باشه.طوری که سالها بعد پای بخاری، موقع تعریف کردنش برای نوه هات، ناخوآگاه لبخند گوشه ی لبت خونه کنه

327

یکشنبه

18بهمن


~ امروز صبح شیوا رو دیدم.دیدن شیوا همیشه خوبه:) دیدنش یعنی واسه سه ساعت پیاده روی تو شهر و دیدن کوچه ها و خیابونایی که تا حالا ندیدیم.یعنی شنیدن کارای احمقانه و غیرعادیش و خندیدن و خندیدن و شاید کمی حسرت اینکه منم می تونستم یه همچین کارایی بکنم:-D

دیدنش یعنی سرزنش کردن خودمون و نقشه برای بهتر شدن و نقشه و نقشه و نقشه و بعد یه هفته فراموش کردن.دیدنش مثل گوش کردن به صدای بارون میمونه.مثل نگاه کردن به دریا،مثل...


~ بهم.گفت،یعنی دو ساله که داره میگه برم دیدنش خابگاه یه هفته ای با هم خوش باشیم و من هربار به یه بهونه ای رد کردم ولی اینبار دیگه می خوام برم.البته می خوام راضیش کنم که برگشتنی برم پیشش،یعنی هیفدهم هیجدهم برم پیش شیوا چند روز بمونیم بعد برگردم خونه:)


~ دارم فیلم "داوینچی دمونز" و می بینم.البته فقط قسمت اولشو دیدم ولی با توجه به علاقه ای که از قبل به داوینچی داشتم،الان خیلی عجیب نیست که دلم می خواد ششصد هفتصد سال پیش بدنیا اومده بودم والبته نابغه و بی پروا :-D داوینچی فقط...فوق العاده اس!خیلی مرموز و بی پروا و جلوتر از زمان خودش.توی لیست شخصیتای تاریخی مورد علاقه ام شماره یکه:) عاشقشم و این بده که وقتی احساساتم نسبت به یه چیز خیلی زیاده نمی تونم در موردش بنویسم:|


~ اه این روزا انگار تموم زندگیم شده فیلم دیدن چون هروقت میام یه چیزی بنویسم در مورد فیلم و سریاله:|[چرا صدای فردوسی پور میاد؟!مگه امروز یکشنبه نیست؟...دوشنبه!واقعا؟! ]

ادامه میدیم:

داشتم می گفتم نشستم انیمیشن "اینساید اوت" رو با رام خان دیدم،با ترجمه ی همزمان!یعنی فکم افتاد. جمله به جمله مجبورم کرد معنی کنم براش:| به هرحال نمی خواستم در این.مورد بنویسم،اومدم بگم اونجایی که "جوی" می افته تو دره ی خاطرات فراموش شده،اونجایی که چنتا از خاطره ها رو بر می داره و بهشون نگاه می کنه،اونجایی که نمی دونه کجای راهو اشتباه کرده،که با خودش میگه "فقط می خواستم رایلی خوشحال باشه" اونجایی که غمگینه...کسی که جنسش از شادی،فلسفه ی وجودیش شادیه، غمگینه و می زنه زیر گریه...به نظرم فقط به خاطر اون چندثانیه میشه به این فیلم اسکار داد.

اونجا جاییه که می تونم باهاش گریه کنم...



پ.ن:هنوز پاهام از پیاده روی صبح داغونه،آخه یکی نیست بگه احمق،تو که می دونی قراره سه ساعت راه بری،کفش پاشنه ده سانتی پوشیدنت چیه :|


پ.ن:این زنایی که برای خوشکل شدن کل روز کفش پاشنه بلند می پوشن و نباید دست کم گرفت!اینا هرکاری از دستشون برمیاد!

326

شنبه

17بهمن 1394


نه که حسودیم بشه ها،نه،فقط در مقام مقایسه میگم.یادمه بچه ک بودم مادرم یه روز منو برد تا دم یه ساختمون بزرگ و گفت "این مدرسته.از این به بعد باید هرروز بیای اینجا. مسیرو یادت بمونه."اونوقت الان هرروز رامتین و میبره و میاره:|

یادمه بعد یکی دو بار شنیدن جمله ی:"برو خودت روش فکر کن."و یا "فردا از رو همکلاسیات بنویس " دیگه هیچ وقت ازشون سوال نکردم اونوقت الان انواع برگهای پهن و سوزنی و کوفت و زهرمارو داره با گلدونای خونه بهش آموزش میده:| تازه این فقط یه چشمشه:/


...


داره بارون میاد:) و این یعنی هنوزم میشه لبخند زد...

324

شنبه

10.11.94



امروز بعداز مدت ها یه چیزی برای نوشتن تو ذهنم اومده بود ولی یادم رفت:|

پس به جاش این جمله رو ازم داشته باشید :

هیچ وقت عاشق یه شخصیت فرعی نشید!چه تو فیلما و رمانا،چه تو زندگیتون.سخته...خیلی سخت...:-D


یکشنبه


خب یه حقیقتی درمورد فیلما و رمانایی که می خونم هست.اینکه من اونارو زندگی می کنم!تک تک لحظه هاشونو...تمام اون ترس ها،هیجانات،عشق و نفرت و حس می کنم انگار که خودم اونجام و هستم.

امشب درست وسط یکی از همین صحنه های اکشن بودم که یه دفعه این فکر تو سرم اومد"که چی؟" و هرچی که اطرافم بود ناپدید شد.

از اون موقع دارم فکر.می کنم این زندگی منه:خالی...