326

شنبه

17بهمن 1394


نه که حسودیم بشه ها،نه،فقط در مقام مقایسه میگم.یادمه بچه ک بودم مادرم یه روز منو برد تا دم یه ساختمون بزرگ و گفت "این مدرسته.از این به بعد باید هرروز بیای اینجا. مسیرو یادت بمونه."اونوقت الان هرروز رامتین و میبره و میاره:|

یادمه بعد یکی دو بار شنیدن جمله ی:"برو خودت روش فکر کن."و یا "فردا از رو همکلاسیات بنویس " دیگه هیچ وقت ازشون سوال نکردم اونوقت الان انواع برگهای پهن و سوزنی و کوفت و زهرمارو داره با گلدونای خونه بهش آموزش میده:| تازه این فقط یه چشمشه:/


...


داره بارون میاد:) و این یعنی هنوزم میشه لبخند زد...

نظرات 2 + ارسال نظر
arash یکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت 18:51 http://inevesht.blogsky.com

چقدر مظلومیت بکار رفته تو این پست:دی

لبخند و بارون. خیلی خوب بود:)

اره خیلی

حسن شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 23:17 http://pinkcigarete.blogsky.com/

خخخخخخخخخخخخ
این مشکلو همه ی هم نسلای ما داشتیم! حالا نمیدونم شما هم هم نسل من محسوب میشی یا نه ولی منم یادمه که بابام همیشه با کمربند با من صحبت میکرد.برای کوچیکترین چیزی کتکم میزد اما داداش کوچیکم تا بحال مزه ی کتک رو نچشیده!
براش همه ی امکانات فراهم بود! همیشه بهترین ها رو داشته! چیزایی که من و خواهرم آرزوشونو داشتیم

این مشکلو همه بچه اولیا دارن
نچ من بچه ی یه نسل بعدم
نه سال تقریبا

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.