337

"چه اسفندها. . . آه
چه اسفندها دود کردیم
برای تو ‌ای روز اردیبهشتی
که گفتند این روزها می‌رسی
از همین راه"
و اونجایی که میگه:
" پشت پرچین اردیبهشت منتظرت می مانم"
امروز در مورد ریرا خوندم که یعنی زن...فکر می کنم بتونم این حقو به خودم بدم که بگم:
ریرا جان!تولدت مبارک:)

336

~ اگه همین الان بیای و رو تخت من دقیقا همین جایی که الان هستم درازبکشی،اولین چیزی که می بینی احتمالا لیست نمراتمه که امروز صبح زدم به سقف تخت.لیست درسایی که این ترم دارم همراه با نمره های مدنظرم که جلوی هر درس نوشته شده.بعد از اون شعر "ره بادیه رفتن به از نشستن باطل/که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم" که با خط خوش(!) نوشتم و همین چند ساعت پیش چسبوندم به سقف تخت!

هیچی دیگه این دو تا جزو عظیم ترین کارایی ان که امروز انجام دادم.صرفا جهت روشن سازی حجم مشغله ی این روزای من...


~ عجیبه.قبلا هر وقت به آینده نگاه می کردم خودمو یه طراح لباس می دیدم،ولی جدیدا منی رو  می بینم که داره مقاومت و خازن به هم وصل می کنه!نمی دونم معنیش چی میشه.نمی دونم باید چه برداشتی داشته باشم.حتی نمی دونم این خوبه یا بد.که رویات جاشو بده به یه آرزوی دیگه...


~ روز بعد:

به علت قطع برق آزمایشگاه برگزار نشد:| اولین باری بود که همه چیمون آماده بود.حیف شد:(


~ دارم سقف تختمو با جملات و شعرای امید بخش پر می کنم.بلکم انرژی گمگشته باز آید به جان!

333:dance me to the end of love

دوشنبه

11اسفند 94



از دلایل علاقه ام به گوگل اینه که وقتی می نویسی "آهنگ عروسی الاریک و جو" برات "dance me to the end of love" رو بالا میاره:-D این آهنگو با صدای the civil wars گوش بدید.عاااالیه،عاااالی:)


پ.ن:نمی  دونم چرا حس می کردم یادداشت سیصد و سی و سوم باید خاص باشه.شاید به خاطر آهنگ و وزنشه...دیشب داشتم با خودم فکر می کردم که فردا باید یه چیز خاص بنویسم ولی امشب خوابم میاد و می خوام قبل از اینکه مثل دیشب کارم به خوابیدن ساعت پنج صبح برسه بگیرم بخوابم.از طرفی فکر می کنم این آهنگ خودش همه چی رو میگه و به توضیح احتیاج نداره،فقط اینکه اینطور رقصیدن یکی از فانتزیامه که خیلی دوس دارم واقعی شه:)


پ.ن:اینم از لینک آهنگ:کلیک

332

چندوقته از مریم خبر ندارم.دلم براش تنگ شده و نگرانشم.یکی از بدی های دوستای وبلاگی اینه که یهو غیب میشن و توام هیچ کاری نمی تونی بکنی جز اینکه منتظر بمونی و منتظر بمونی و بازم منتظر بمونی تا اینکه اَی روزی روزگاری اتفاقی، عمدی بازم همدیگه رو تو این کوچه های خلوت پیدا کنید...


~فکر کنم از این به بعد وقتی از کسی چیزی شنیدم،راست و مستقیم برم و از خودش بپرسم درموردش!


~ دیگه اینکه عاشق "ف" شدم:-D تا حالا نشده بود تو پنج دقیقه عاشق یه استاد بشم:)

331

پنجشنبه

ششم اسفند نودوچهار



سمی و لیلی برای حفظ جونشون منو تا یک هفته از آشپزی منع کردن!قراره هفته ی آینده رو بنده فقط ظرف بشورم و.کاری به غذا و پخت و پز نداشته باشم:|

چرا؟

چون  یکی از نشانه های بی حوصلگی و افسردگی من اینه که نمی تونم غذا بپزم!یعنی نه که نتونم ها،ولی طوری اینکارو می کنم که تا حدودای یه سال دیگه هوس اون غذا به سرتون نزنه:-D شام امشبم با من بود خب.

و خب امروز پنجشنبه بود.طبق معمول کفترای عاشق رفتن بیرون،لیلام رفت دیدن هانیه،نگین کلاس تفسیر داشت و من مانده بودم تنهای تنهاااااا...و داشتم از شدت بی حوصلگی دق می کردم تا اینکه با انتی و نسرین رفتیم بیرون.می خواستیم بریم پارک،اتوبوس دیر رسید،مسیرو عوض کردیم.به جاش رفتیم بازار وکلی گشتیم.یه تاب و شلوارک گرفتم.برگشتنی چنتا از همکلاسیای عزیزمو دیدم و به مدت یه خیابون که جوار به جوار هم می اومدیم خودمو به کوچه ی علی چپ زدم.یه پسره گیرداد که باید شمارمو بگیرین.یه خیابون با ماشین و پای پیاده تعقیب و.گریز و التماس و تهدید که شمارمو بگیرین.آبرو اینارو دیگه من دیگه حرفی ندارم در اون مورد.

برگشتم خوابگاه،الویه درست کردم برا شام و خب... طعمش خوب بود. نمی دونم این ممنوعیت یه هفته ای از کجا دراومد!و مسئله اینجاس که من تا دیروز از آشپزی فراری بودم و الان احساس می کنم کنارگذاشته شدم و دلم می خواد آشپزی کنم:|