ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
پنجشنبه
ششم اسفند نودوچهار
سمی و لیلی برای حفظ جونشون منو تا یک هفته از آشپزی منع کردن!قراره هفته ی آینده رو بنده فقط ظرف بشورم و.کاری به غذا و پخت و پز نداشته باشم:|
چرا؟
چون یکی از نشانه های بی حوصلگی و افسردگی من اینه که نمی تونم غذا بپزم!یعنی نه که نتونم ها،ولی طوری اینکارو می کنم که تا حدودای یه سال دیگه هوس اون غذا به سرتون نزنه:-D شام امشبم با من بود خب.
و خب امروز پنجشنبه بود.طبق معمول کفترای عاشق رفتن بیرون،لیلام رفت دیدن هانیه،نگین کلاس تفسیر داشت و من مانده بودم تنهای تنهاااااا...و داشتم از شدت بی حوصلگی دق می کردم تا اینکه با انتی و نسرین رفتیم بیرون.می خواستیم بریم پارک،اتوبوس دیر رسید،مسیرو عوض کردیم.به جاش رفتیم بازار وکلی گشتیم.یه تاب و شلوارک گرفتم.برگشتنی چنتا از همکلاسیای عزیزمو دیدم و به مدت یه خیابون که جوار به جوار هم می اومدیم خودمو به کوچه ی علی چپ زدم.یه پسره گیرداد که باید شمارمو بگیرین.یه خیابون با ماشین و پای پیاده تعقیب و.گریز و التماس و تهدید که شمارمو بگیرین.آبرو اینارو دیگه من دیگه حرفی ندارم در اون مورد.
برگشتم خوابگاه،الویه درست کردم برا شام و خب... طعمش خوب بود. نمی دونم این ممنوعیت یه هفته ای از کجا دراومد!و مسئله اینجاس که من تا دیروز از آشپزی فراری بودم و الان احساس می کنم کنارگذاشته شدم و دلم می خواد آشپزی کنم:|