331

پنجشنبه

ششم اسفند نودوچهار



سمی و لیلی برای حفظ جونشون منو تا یک هفته از آشپزی منع کردن!قراره هفته ی آینده رو بنده فقط ظرف بشورم و.کاری به غذا و پخت و پز نداشته باشم:|

چرا؟

چون  یکی از نشانه های بی حوصلگی و افسردگی من اینه که نمی تونم غذا بپزم!یعنی نه که نتونم ها،ولی طوری اینکارو می کنم که تا حدودای یه سال دیگه هوس اون غذا به سرتون نزنه:-D شام امشبم با من بود خب.

و خب امروز پنجشنبه بود.طبق معمول کفترای عاشق رفتن بیرون،لیلام رفت دیدن هانیه،نگین کلاس تفسیر داشت و من مانده بودم تنهای تنهاااااا...و داشتم از شدت بی حوصلگی دق می کردم تا اینکه با انتی و نسرین رفتیم بیرون.می خواستیم بریم پارک،اتوبوس دیر رسید،مسیرو عوض کردیم.به جاش رفتیم بازار وکلی گشتیم.یه تاب و شلوارک گرفتم.برگشتنی چنتا از همکلاسیای عزیزمو دیدم و به مدت یه خیابون که جوار به جوار هم می اومدیم خودمو به کوچه ی علی چپ زدم.یه پسره گیرداد که باید شمارمو بگیرین.یه خیابون با ماشین و پای پیاده تعقیب و.گریز و التماس و تهدید که شمارمو بگیرین.آبرو اینارو دیگه من دیگه حرفی ندارم در اون مورد.

برگشتم خوابگاه،الویه درست کردم برا شام و خب... طعمش خوب بود. نمی دونم این ممنوعیت یه هفته ای از کجا دراومد!و مسئله اینجاس که من تا دیروز از آشپزی فراری بودم و الان احساس می کنم کنارگذاشته شدم و دلم می خواد آشپزی کنم:|

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.