267

چهارشنبه

1.7.94


~ "گندیده"،فکر می کنم کلمه ای باشه که بتونم.درمورد یخچال اتاق به کار ببرم!به هرحال تمام ویژگی های یک.چیز گندیده رو داشت!بو...وضع ظاهری...کپک!!!کشون کشون بردمش آشپزخونه و شستمش!بعدشم باز کشون کشون آوردمش اتاق!خدارو شکر خابگاه خلوته وگرنه معلوم نبود ملت با دیدن یه یخچال که خودبه خود داره به طرفشون میاد چه عکس العملی نشون میدادن:دی

آخه یه پنج سانتی فقظ از یخچال بلندترم و درکل پشتش دیده نمیشم:|به هر حال...  الآن منتظرم چندساعت بگذره بزنمش به پریز ببینم طی این عملیات انتحاری نابود شده یا نه:دی

اوووف...واقعا سخت بود:( ولی این چندروزه اگه بخوام غذا بپزم باید یخچال داشته باشم!واسه امروزم کته گذاشتم،تا الان چیزی حدود سه بشقاب کته خوردم!

فردام ماکارونیه!من توانایی اینو دارم که تا دو روز تمام وعده های غذاییم یکی باشه!تازه بعدشم حالم از اون غذا بهم نخوره:دی

این ویژگی مهمیه که فکر می کنم هرکسی باید داشته باشه;-)

غذا خوردن مهمه!

پاییز... رسید!


چهارشنبه

اول مهرماه سال هزاروسیصدونودوچهار


و مهر... از راه رسید!

با برگ های زرد و سبز و قرمز...

با باران های گاه و بیگاه

و با عشق...

اندوه دم غروب

دل گرفتگی آسمان و زمین

انار و بوی پرتغال و نارنگی

و باز هم عشق...

این سه حرفی غریب..."رد شو از قاب لحظه هایم،دیده شو، عاشقانه تنهاست..."

و حجم عظیمی از تنهایی...اصلا پاییز بوی تنهایی می دهد!خیلی هم اشتباه می کنند که می گویند هوای پاییز دو نفره است،هوای پاییز هوای تنهاییست اصلا،تنهایی های دونفره و چند نفره...


پ.ن:عکسو خودم گرفتم،(درواقع تموم عکسایی که میزارم کار خودمن) ولی واسه پاییز سال پیشه:دی

just one more time

"Just one more time"


فکر کن توی میدان نبرد باشی،زخمی...خسته...آماده ی افتادن...حریفت روبرو،چشم بدوزی به چشمهاش،چشم بدوزی به چشمهای خودت،انرژی نداشته ات را جمع کنی و با خودت بگویی "جاست وان مور تایم" و بزنی به دل حریف... 
تصور کن چند قدم مانده به قله زانو زده ای،به زانو درآمده ای...حتی نفس کشیدنت هم زجر است،نگاه می کنی،به قله نگاه می کنی،گذشته فیلم می شود جلوی چشمت؛آرزو، هدف می شود،نشانه می شود،حال می شود...نفس فرو خورده را بیرون میدهی و با خودت می گویی"جاست وان مور تایم"... 
تصور کن لب دره ای،کلی راه آمده ای،کلی زمین خورده ای،کلی زمینت زده اند،خسته و زخمی به سیاهی آرام توی دره زل زده ای،می خواهی بپری... باید بپری...ولی صدای یواشی توی وجودت نبض می گیرد"جاست وان مور تایم"...
..."جاست وان مور تایم" برای من همین حس است،باهمین کیفیت!همان آخرین امید،همان تلاش آخر،همان تیر توی تاریکی... نه!آخرین تیر!جالب اینجاست که این حس را فقط به همین عبارت دارم،با همین لحن،حتی فارسی اش هم این حس را زنده نمی کند،دقیقاباید همین باشد:
Just one more time

266

سه شنبه

سی و یکم شهریور نودوچهار


از دیشب بگم اول...رفتم اتاق خدیجه اینا،سحرم اومده بود،تا سه صبح گفتیم و خندیدیم:))) واقعا یکی از بهترین شبای خابگاهم بود:) سر تعریف یه قضیه واقعا نفسم رفت اینقد خندیدم...خیلی وقت بود به این شدت نخندیده بودم،عالی بود:)سحر واقعا خوش صحبته:)

سر ظهری ام رفتم مدارک وامو تحویل دادم،تا یه ماه اینا احتمالا میریزن به حساب،خیلی هم خوبه:)

بعدشم با خدیجه رفتیم سینما!سرانجام!!!فیلم محمد رسول الله بود!خب جالب که بود ولی در حد هزینه ای که کرده بودن به دلم ننشست!شهرک سینمایی سه ملیاردی و هشت سال طول کشیدن پروژه و... (ک خدیجه می گفت البته،شخصا فقط می دونستم یه همچین فیلمی هم هست)خلاصه که جالب بود:)

به خودم قول دادم دو الی سه هفته یه بار تنهایی ام شده برم سینما:) اصن وامه رو دادن میرم!تنهایی ام میرم!لطفا تا اون موقع یه فیلم خوب بیاد:دی

دیگه اینکه... هیچی دیگه الآن خسته و.کوفته نشستم رو تختم، می خوام بخوابم،شامم ندارم،بهارم دیدم اومدنی،باهم حرف زدیم،الآنم رفته چایی بیاره برام:دی،تا میاد خوابم نبره صلوات :دی

هااان!راستی یه نیم تنه ام خریدم:) خیلی باحاله دوسش دارم،ده تومن بود ولی تخفیف خورده بود شد شیش:)

الآن خیلی ذوق دارم ولی به همون نسبت پول ندارم:| که البته با توجه به صحبتای روانشناسی می خوام از این به بعد از بی پولی ننالم و.برا خودم خرج.کنم و کودک درونمو عقده ای بار نیارم!


پ.ن:امروز سی و یکم بود راستی...تابستونم تموم شد واقعا...

265

دوشنبه

30.6.94



خب اینم از خابگاهی که این همه انتظارشو کشیدم!تنها...بی کس...نشستم رو تخت سمی و دارم به این فک می کنم که چطوری گندی که زدمو ماست مالی کنم!

یکی از کتابایی که برا تابستون از کتابخونه ی دانشگاه قرض گرفتم و حتی درشم باز نکردمو یادم رفته بیارم با خودم:(فک می کردم پنج تان ولی نه شیشتا کتابه...شیشتا!!!!واقعا با خودم.چه فکری کرده بودم؟!نه واقعا؟

تازه امروز که رفتم اونای دیگه رو پس بدم فهمیدم.که 186 روز تاخیر خوردم!!!مسئول کتابخونه به.خاطر گل روی خودش تاخیرمو صفر کرد ولی نمی دونم با یه کتاب گمشده(به احتمال زیاد) چی کار می کنه!ای بخشکی شانس...

تازه مگه فقط همینه؟ظاهرا اونایی که سه نفری فرم.هم اتاقی پر کرده بودن رو پخش کردن برا همین لیلا افتاده اتاق روبرویی ما!الان حس خاصی ندارم ولی احتمالا بعدا خیلی ناراحت شم:دی

خب مدل من اینجوریه دیگه!تا وقتی کامل توی موقعیت بدبختانه قرار نگیرم احساس بدبختی نمی کنم!فعلا فقط می تونم غصه ی تنهایی و بی کاری و قحطی نت خابگاهو شام نداشتنمو بخورم:|

ببینم می تونم شامو اتاق خدیجه اینا پلاس شم یا نه[آیکن لبخند مرموز موذی]



پ.ن:موفق شدم!ها ها!شامو پلاس شدم اینجا:)

حالا فردا بقیه شو میگم[ همون لبخند موذیه]