281:اندر احوالات تنها ماندن هایم

چهارشنبه

بیست و نهم مهرماه نودوچهار



ده ساعت!اینکه توی اتاق رکورد دار بیشترین فاصله از شهر محل سکونتت با رکورد ده ساعت باشی،نتیجه اش می شود ساعت یازده و بیست و چهار دقیقه ی شب، نوشتن؛ وقتی داری به آهنگی گوش می دهی به زبانی عجیب و شاید غریب حتی،که از تمامش فقط یک کلمه ی "لیلا" را فهمیده ای و اصلا چرا تمام ترانه ها لیلا دارند؟!...

حالا که آهنگ تمام شده و مجری مشغول صحبت شده،ذهن تو هم درگیر کشف این زبان عجیب و غریب حتی!خب فارسی که حرف نمی زند قطعا!ترکی و کردی هم نیست!یک تن آشنای عجیبی دارد، انگار که قبلا شنیده باشی اش!چیزی که مشخص است این است که یک کانال زبان محلیست دیگر،رادیوی کشور های اروپایی را که نگرفته ای انشاءالله!فکر می کنی به یک جواب رسیده ای:ارمنی!

بعد مغزت تعجب می کند از جوابی که پیدا کرده، که تقریبا هیچ وقتی را یادت نیست که با یک ارمنی همکلام شده باشی یا چیزی به این زبان شنیده باشی،ولی حاضر هم نیست جواب را عوض کند!از خیرش می گذری و کانال رادیو را عوض می کنی تا به چیزی برسی که راضی ات کند... موج را بالا پایین می کنی ولی هیچ... از خصوصیات تعطیلی های اینطوری که اغلب با مناسبت های خاص همراهند این است که تمام کانال های رادیو و تلویزیون طی یک توافق نامرئی و شاید مرئی حتی،یک برنامه پخش می کنند با کمی تا قسمتی تغییر!برای همین سکوت اتاق را به نوحه ها و داستان های عاشورا که سال به سال سوزناک تر می شوند،ترجیح می دهی و مشغول همان سرگرمی همیشگی کشف ترک های روی دیوار می شوی!

از ویژگی های دیگر این تنهایی های اینجوری،این است که دو سوم روز را می خوابی و یک سوم بقیه را به رصد ترک های دیوار و فکر کردن درباره ی آفرینش و جهان هستی و نهار و شام می گذرانی!مثلا همین یک ساعت پیش که این دختره ی حضور و غیاب از خواب بیدارم کرد،داشتم به این فکر می کردم که باید برگشتنی یک چیزی برای رامتین بخرم!بعدش داشتم به "چه بودن" آن یک چیزی فکر می کردم!درواقع من پتانسیل این را دارم که تمام این سه چهارروز را همینطوری بگذرانم ولیکن میزم را توی سالن مطالعه روبراه کرده ام،حتی یک کاغذی چسبانده ام روی دیوار روبرویی که رویش نوشته ام:

I can.

I will.

End of story.

و قرار است از فردا بروم سر درسهای عقب افتاده!

حتی قرار است کتاب "استیو جابز" را بخوانم!خلاصه که از فردا یک سوم خواب، دو سوم درس و مطالعه و سرگرمیست!گفته باشم!


پ.ن:سه روز است،یعنی بود،که توی ترک "قند" بودم!ولی امشب باز چایی را با قند خوردم!وقتی ادم بودجه اش برای هفته ی آینده کمتر از ده هزار تومان باشد،ترجیح می دهد نگهش دارد برای چیزهای مهمتر از شکلات و کشمش...بستنی مثلا!ولی از سرشب یک خوره ای به جانم افتاده که بروم شکر بگیرم،مربای سیب درست کنم:|

280:خیاط زندگی

پنجشنبه

21.7.94



تاواریش عزیزم!

فکر می کنم میشه آدم هارو تو زندگی به یه "خیاط" تشبیه کرد!هرکس خیاط زندگی خودشه!حالا بعضیا میرن،می گردن یه مدلی که می خوان رو پیدا می کنن،به دقت الگوشو رسم می کنن،کارهای برش و دوخت و.با صبر و حوصله انجام میدن و نتیجه میشه همون چیزی که می خواستن؛بعضیا اما الگورو پیدا می کنن ولی دقت لازمو موقع انتخاب پارچه و دوختش به خرج نمیدن،پس چیزی که آخرش براشون میمونه با چیزی که می خواستن کلی فرق داره!

بعضیا اما بدون هیچ فکر و ایده ی قبلی،با قیچی می افتن به جون پارچه شاید یه چیزی ازش درآد!

من؟

من اصولا از اون نوعی ام که برای یه دکمه،یه لباس کامل می دوزم،آخر سرشم دکمه رو گم می کنم:|

مثلا همین اول ترمی به خاطر هم گروه شدن با سمین،کارگاه جوشکاری رو با گروه اونا برداشتم،کارگاه رو دو گروه کردن و الان من باید به خاطر کلاس شبکه،ساعت کارگاهمو عوض کنم و برم به گروه دوم،که هیچ کس رو اونجا نمی شناسم!

حالا این یه مثال بسیار ساده بود!کارهای از این دستم خیلی زیاده!

278

سه شنبه

21.7.94


امروز سر کلاس مخابرات واااقعا خوابم میومد!یعنی هربار که میومدم رو حرفای استاد تمرکز کنم جای تبدیل هیلبرت؟!هیبرید؟یا حالا هرچی،پتو و تختم تو ذهنم میومد!هیچی دیگه تو تایم استراحتی که استاد معمولا نیم ساعت قبل تعطیلی کلاس میده،وسایلمو جمع کردم اومدم خوابگاه و خوابیدم!

یه بارم ترم پیش دقیقا با همین استاد همین طوری شد!

یه بارم باز همون ترم پیش ساعت هشت صبح بلند شدم از خواب،ب زور و بدبختی رفتم سر کلاس و بعد یه ربع زدم بیرون و رفتم سالن مطالعه و گرفتم خوابیدم!

درمورد کلاس رسم فنی ترجیح میدم.چیزی نگم:|

تو همین هفته،آزمایشگاه مدارو چون توی برنامه ای ک در جهت منظم شدن به دیوار زدم،ننوشته بودم؛نرفتم!دیروز بود که داشتم با خودم فکر می کردم که این آز مدار چی شد پس؟بعد رفتم.نگا.کردم دیدم شنبه بوده و من یادم رفته تو برنامه بنویسم:|

حالا فردا ساعت یازده و نیم با سمیرا کارگاه داریم،لیلی برگشته میگه "این دست به پیچوندنش خوبه ها،حواست بهش باشه:|"

حالا درسته که یه چند موردی بوده که من خواب و به کلاسم ترجیح بدم یا کلا کلاسو بپیچونم ولی در حد هشدار و اخطارم نیست دیگه:-D

درواقع مسئله برمی گرده به اولویت بندی!خودت که درجریانی خواب درست درمون چقدر مهم و ضروریه!

276

شنبه

18.7.94



~ با خودم قرار گذاشتم بیشتر به مادر و پدر زنگ بزنم،خب من اصولا آدم کم حرفی ام و این درمورد وقتایی که خونه ام هم صدق می کنه،بنابراین خیلی پیش نمیاد که بهشون زنگ بزنم،ولی سانا دیروز زنگ زد گفت مامان هروقت بهم زنگ می زنه انگار داره گریه می کنه!هممم...مامانم تنها شده طفلک:( 


~ دست رامتینم تو مدرسه شکسته،زمین خورده،عوضیا بعد دوهفته باید به من خبر بدن:/// 


~ خبر خاص دیگه ای نیست،زمین داره همچنان می چرخه،خورشید می تابه و...راستی امروز بارون میومد:) ده دقیقه بیشتر طول نکشید ولی خیلی خوب بود:)


~ اینم بگم بعد برم بخوابم،امروز آزمایشگاه مدار منطقی داشتیم،جالب بود برام،دوسش دارم:)

274

سه شنبه

سیزدهم مهرماه نود و چهار



~ می تونم بگم یک... 

این چیزی بود که صبح تو ایستگاه داشتم می نوشتم و با آمدن دوستان گرامی قطع شد و الآن یادم نیست قرار بود چه باشد!بی خیال...

وضعیت الآن:کمی ناراحتم،کمی دلشکسته و کمی،فقط کمی دلم می خواهد گریه کنم!


~ شین(!) [ فکر نمی کنم اسم شی شی خیلی جالب باشد:دی] فردا می رود شهرشان و سمین هم می خواهد برگردد شهرشان!از این همه دمش به دم شین وصل بودن واقعا اعصابم خورد می شود و نگرانم البته!اگر اتفاقی پیش بیاید بدجور ضربه می خورد و این نگرانم می کند؛و بدتر اینکه نمی توانم چیزی بهش بگویم،چون می دانم هیچ فایده ای ندارد!تنها کاری که می کند این است که سوار خر شیطان شود و بگوید زندگی خودم هست و به شما مربوط نیست که همین طور هم هست البته،پس:جهنم!


~ بعد دوسال خوابیدن سر کلاس به حول و قوه ی الهی این ترم تا اینجا به جز الکترونیک سر هیچ کلاسی نخوابیده ام و تقریبا سر همه ی کلاسها حضور فعال(!) داشته ام!امید است همینطور بماند!

~ فردا افتتاحیه ی کانون کتاب است و برنامه دارم بروم،ببینم،چه خبر است!امید است بیدار شده،مثل امروز نشود که کلاسم از دست برود[آیکن شرمندگی] آن هم ساعت ده صبح[آیکن خیلی شرمندگی]