تاریخ اخرین یادداشتمو دیدم!دوشنبه ی پیشه...و این خودش یه فاجعه اس...
پ.ن:برگشتنی از شروین و آنید می نویسم...شاید!
دوشنبه
10.8.94
یادم رفت به مامان بگم امسال زمستون قراره خیلی سرد شه!
یادمه تو دوقسمتی که از سریال "بازی تاج و تخت"دیدم،این یه جمله همش تکرار می شد:
زمستون تو راهه!
اره زمستون تو راهه...میگن امسال "ال نینو" قراره بیاد و زمستون سختی میشه...نشون به اون نشون امروز که رفته بودم خرید کاموا برای بافت شال و کلاه،برگشتنی به معنای کامل یخ کرده بودم،سرمای هوا و سرمای حرفای مادرم؛زنگ زده بود که با بچه ی بزرگش مشورت کنه...نمی دونم کدوم سردتر بود،ولی می دونم این سخت ترین زمستونیه که خونواده ی ما تاحالا داشته..اگه از این زمستون رد بشیم،دیگه هیچ چی نمیتونه این خونواده رو بلرزونه...
آره...چند ساعته که نمی تونم تصمیم بگیرم کلاه ببافم یا شال،حالا که فکرشو می کنم خیلی فرقی نمی کنه...با شال،با کلاه،با شال و کلاه...موضوع اینه که گمون نمی کنم بتونیم از این زمستون رد شیم...ناامید کننده اس...و ناامیدکننده تر اینکه ناراحت نیستم!همون قضیه که تا تو عمق فاجعه قرار نگیرم حسش نمی کنم...و قرار گرفتن توی عمق فاجعه،یعنی فاجعه!
دوشنبه
چهارم آبانماه نود و چهار
~دویدم!بعد چندماه...انگار که چندقرن گذشته بود از زمانی که با دویدن خودمو خالی می کردم.
تاریکی شب بود و سرمای ملایم پاییزی... دویدم و این یه شروعه!
~ درست یادم نیست،نمی دونم از کی بود که دیگه نگفتم "صبح به خیر"!فکر می کنم یه سالی می گذره از زمانی که هرصبح با کلی نشاط و انرژی پا می شدم و به اعضای اتاق "صبح به خیر" می گفتم.می خوام اون حس و دوباره تجربه کنم!
~ بازم ساعت هفت شب و برنامه ی "پیشخان":) دلم براش تنگ شده بود این چند روزه:)
~ گوشیمو ریست کردم!حافظه اش خالی شد خداروشکر:) دیگه در انفوان(!) ترکیدن بود!
پنجشنبه
سی ام مهرماه نودوچهار
هر بار همین اتفاق می افته و من هیچ وقت درس عبرت نمی گیرم!
موضوع اینه که یه یادداشت طویل نوشته بودم در باب بوکمارک های مرورگرم!بعدش چون اون یادداشت "دست ها" رو هم نوشته بودم توی یه مسیج دیگه،اولی پاک شده!نمی دونم چرا اینطوری میشه انگار که دوتا پیام طولانی رو با هم نگه نمی داره :|
خلاصه که حوصله ندارم از نو بنویسمش!
چند بار به سرم زد که از این برنامه های مخصوص یادداشت و خاطرات دانلود کنم ولی فک نکنم راحتی پیام رسانمو داشته باشن.
این از این!
مقاومتم در برابر نخریدن شکر و درست کردن مربای سیب و یادته؟؟
شکست خورد:|
سر ظهر رفتم شکر گرفتم،از ساعت هشت شبم مشغول درست کردن مربای سیبم!تازه چون اولین بار بود نصف سیبارو آماده کردم ولی از اونجایی که به نظر میاد خوب شده،بقیه اشم می خوام فردا درست کنم:-D
هی... تاواریش!
نیش بازمو نبین خیلی ناراحتم که نمی تونم جلوی خودمو بگیرم که از این دیوونه بازیا درنیارم:( اخه یکی نیست بگه تو رو چه به مربای سیب؟بشین الکترونیکتو بخون:/ ولی دریغ که ندای مربای سیب قوی تر از الکترونیک بود...الآنم همون ندا داره میگه بی خیال خوندن زبان بشم و برم بخوابم!ولی کور خونده!ایندفعه دیگه شکست نمی خورم...جنگ جنگ تا پیروزی...