289:وقتی نمی تونی بنویسی...

تاریخ اخرین یادداشتمو دیدم!دوشنبه ی پیشه...و این خودش یه فاجعه اس...


پ.ن:برگشتنی از شروین و آنید می نویسم...شاید! 

287:اگر این زمستان بگذرد...

دوشنبه

10.8.94



یادم رفت به مامان بگم امسال زمستون قراره خیلی سرد شه!

یادمه تو دوقسمتی که از سریال "بازی تاج و تخت"دیدم،این یه جمله همش تکرار می شد:

زمستون تو راهه!

اره زمستون تو راهه...میگن امسال "ال نینو" قراره بیاد و زمستون سختی میشه...نشون به اون نشون امروز که رفته بودم خرید کاموا برای بافت شال و کلاه،برگشتنی به معنای کامل یخ کرده بودم،سرمای هوا و سرمای حرفای مادرم؛زنگ زده بود که با بچه ی بزرگش مشورت کنه...نمی دونم کدوم سردتر بود،ولی می دونم این سخت ترین زمستونیه که خونواده ی ما تاحالا داشته..اگه از این زمستون رد بشیم،دیگه هیچ چی نمیتونه این خونواده رو بلرزونه...

آره...چند ساعته که نمی تونم تصمیم بگیرم کلاه ببافم یا شال،حالا که فکرشو می کنم خیلی فرقی نمی کنه...با شال،با کلاه،با شال و کلاه...موضوع اینه که گمون نمی کنم بتونیم از این زمستون رد شیم...ناامید کننده اس...و ناامیدکننده تر اینکه ناراحت نیستم!همون قضیه که تا تو عمق فاجعه قرار نگیرم حسش نمی کنم...و قرار گرفتن توی عمق فاجعه،یعنی فاجعه!

286

دوشنبه

چهارم آبانماه نود و چهار



~دویدم!بعد چندماه...انگار که چندقرن گذشته بود از زمانی که با دویدن خودمو خالی می کردم.

تاریکی شب بود و سرمای ملایم پاییزی... دویدم و این یه شروعه!


~ درست یادم نیست،نمی دونم از کی بود که دیگه نگفتم "صبح به خیر"!فکر می کنم یه سالی می گذره از زمانی که هرصبح با کلی نشاط و انرژی پا می شدم و به اعضای اتاق "صبح به خیر" می گفتم.می خوام اون حس و دوباره تجربه کنم!


~ بازم ساعت هفت شب و برنامه ی "پیشخان":) دلم براش تنگ شده بود این چند روزه:)


~ گوشیمو ریست کردم!حافظه اش خالی شد خداروشکر:) دیگه در انفوان(!) ترکیدن بود!

284:شنیده ام موی بلند زنان عاشق را زیباتر می کند

شنبه
دوم آبان ماه نود و چهار


دلم می خواد موهام بلند باشه!دقیقا تا کمرم!
بعد طبق حساب کتاب من،با رشدی که موهام دارن بین سه تا چهارسال طول می کشه دست یابی به این هدف!زمان از بعد آخرین کوتاه کردن مو حساب شده!
حالا من هربار که موهامو کوتاه می کنم بعدش به این هدف والا فکر می کنم!یعنی هربار فرض رو براین میزارم که تا سه تا چهارسال آینده موهام به اون صورت قیچی نمی بینه!بعد در میانه ی این راه طولانی یه فاجعه توی زندگیم اتفاق می افته یا خود زندگی فاجعه میشه و خب،اولین و دم دستی ترین سلاح یه زن برای خالی کردن حرصش موهاشه!آخرین بار که آخر بهار امسال بود،احساس می کردم زندگیم به طرز فاجعه باری یکنواخت و کسل کننده شده و چه تغییری بهتر از کوتاه کردن مو؟!
هعی...اون همچنین بیشترین رکوردم بود!دو سال بود که موهامو کوتاه نکرده بودم!بیشترین راهی که رفته بودم و بیشترین نزدیکیم به هدف!یه سال!اگه فقط یه سال دیگه دووم میاوردم احتمال داشت همین الآنم به هدفم رسیده بودم!
اونوقت موهامو هرهفته مثل سمین اتو می کشیدم و آزاد و رها میزاشتم خودنمایی کنن!یا حتی اتو ام لازم نبود چون من عاشق فر طبیعی موهامم!البته اونموقع احتمالا باید بیشتر از هفته ای یه بار موهامو شونه می کردم که خب خیلی ام سخت نبود!
امشب تو سریالی که میدیدم پسره به مادرش میگه:"انگار تو خواب گیر کردم...همش یه دختر با موهای بلند و از پشت می بینم!"
البته موهای دختره خیلی بلند نیست:-/
توی آخرین رکوردم موهای من بلندتر بودن حتی!
خلاصه که منو یاد رویای همیشگیم می اندازه!رویا میگم چون واقعا دست نیافتنی به نظر میاد برام!تمام بچگیم به لطف مادر،بیشترین بلندی موهام تا سرشونه هام بود و بعد اونم دیگه خودم حوصله ی نگهداری از موی بلندو نداشتم برای همین همون روندو ادامه دادم!حالا برام مثل یه رویا شده!یعنی اگه همین الان یکی بپرسه آرزوت چیه؟من میگم:موی بلند،دقیقا تا خط کمرم!
مسخره به نظر میاد و مسخره تر اینه که می دونم هستند کسایی که آرزوشون همینه!واقعا مسخره نیست؟که بگی "موی بلندم آرزوست" مثلا!بعد الان ممکنه آرزوی خیلیا یه پرس جوجه کباب باشه!یه مداد یا خودکار...یه دست لباس...
بهتره همینجا یادداشت و تموم کنم ولی آخرش نقطه نمی زارم،این آرزوها ادامه دارن،همون سه نقطه ی بی پایان همیشگی...

پ.ن:قرار نبود آخرش به فلسفه برسم،ولی پاکش نمی کنم بزار بمونه!

283

پنجشنبه

سی ام مهرماه نودوچهار



هر بار همین اتفاق می افته و من هیچ وقت درس عبرت نمی گیرم!

موضوع اینه که یه یادداشت طویل نوشته بودم در باب بوکمارک های مرورگرم!بعدش چون اون یادداشت "دست ها" رو هم نوشته بودم توی یه مسیج دیگه،اولی پاک شده!نمی دونم چرا اینطوری میشه انگار که دوتا پیام طولانی رو با هم نگه نمی داره :|

خلاصه که حوصله ندارم از نو بنویسمش!

چند بار به سرم زد که از این برنامه های مخصوص یادداشت و خاطرات دانلود کنم ولی فک نکنم راحتی پیام رسانمو داشته باشن.

این از این!

مقاومتم در برابر نخریدن شکر و درست کردن مربای سیب و یادته؟؟

شکست خورد:|

سر ظهر رفتم شکر گرفتم،از ساعت هشت شبم مشغول درست کردن مربای سیبم!تازه چون اولین بار بود نصف سیبارو آماده کردم ولی از اونجایی که به نظر میاد خوب شده،بقیه اشم می خوام فردا درست کنم:-D

 هی... تاواریش!

نیش بازمو نبین خیلی ناراحتم که نمی تونم جلوی خودمو بگیرم که از این دیوونه بازیا درنیارم:( اخه یکی نیست بگه تو رو چه به مربای سیب؟بشین الکترونیکتو بخون:/ ولی دریغ که ندای مربای سیب قوی تر از الکترونیک بود...الآنم همون ندا داره میگه بی خیال خوندن زبان بشم و برم بخوابم!ولی کور خونده!ایندفعه دیگه شکست نمی خورم...جنگ جنگ تا پیروزی...