269

ناب



مثل بوی درختای کاج بعد بارون...

مثل حرارت یه شعاع نور تو چله ی زمستون،مثل تلاش احمقانه ات برای جمع کردن تمامت توی همون شعاع نور

مثل تلاش برای گرفتن دونه های برف،مثل آب شدن یه دونه ی برف سالم سر انگشتات...

ناب...

مثل حسی که این روزا دارم...

عشق بازی را چه خوش فرهاد مسکین کرد و رفت

جان شیرین را فدای جان شیرین کرد و رفت


--- ---- ...--- / -... .- --.. .. / .-. .- / ---. . / -..- .-- ---- / ..-. .-. . .- -.. / -- ... -.- .. -. / -.- .-. -.. / .-- / .-. ..-. - 

.--- .- -. / ---- .. .-. .. -. / .-. .- / ..-. -.. .- .. /. --- . - -./---- .. .-. .. -. / -.- .-. -.. /.-- / .-. ..-. -

فریاد که گر تشنه در این شهر بمیرم

جزدیده کس آبی به لب من نچکاند


..-. .-. .. .- -.. / -.- . / --.- .-. / - ---- -. . / -.. .-. /.- .. -. / ---- . .-. / -... -- .. .-. -- 

.--- --.. / -.. .. -.. . / -.- ... / .- -... .. / -... . / .-.. -... / -- -. / -. ---. -.- .- -. -..

268

پنجشنبه

دوم مهرماه نودوچهار



هممم...خب هیچی!

فقط دوس دارم بنویسم ولی دوس ندارم از امروز بنویسم!

چی باید بنویسم؟

هان بزار از تصمیم جدیدم رو بگم!

می خوام از این به بعد بیشتر به قوانین نگارشی و املایی آشنا بشم و بیشتر طبق اصول بنویسم!چرا؟

چون دیروز یادداشتی خونده بودم که خواسته بود بیشتر مراقب چیزهایی که می نویسیم باشیم چون این ها میشه نمونه ی نثر و درآینده زبان فارسی رو به گ..ا میده!

یک نفر هم اومده و کامنت گذاشته بود و از خاطره نویسی خانومها به عنوان یک.معضل(!) یاد کرده گفته بود بهتره بریم توی دفتر خاطرات بنویسم!

دوس دارم از پشت همین تریبون بگم که:اولا تا جایی که من می دونم اصولا وبلاگ و بلاگ به معنی روزانه نویسی و "برای " روزانه نویسی هست!خاطره یا غیر خاطره اش هم برمی گرده به قسمت"چهاردیواری،اختیاری!" 

ولی در جواب دوست دیگه باید بگم که اگه زبان فارسی اونقدر به بدبختی افتاده که هر متن "بدون ارزش" اینترنتی رو نمونه ی نثر به حساب بیارن،چشم،من شخصا بیشتر مراقب نوشتنم خواهم بود!

هعی...چیزایی که باید یاد بگیرم هرروز بیشتر میشن.

انرژی ندارم، تا همینجا بسه!امروز همینقدر گندزدن به نثر فارسی کافیه:دی

267

چهارشنبه

1.7.94


~ "گندیده"،فکر می کنم کلمه ای باشه که بتونم.درمورد یخچال اتاق به کار ببرم!به هرحال تمام ویژگی های یک.چیز گندیده رو داشت!بو...وضع ظاهری...کپک!!!کشون کشون بردمش آشپزخونه و شستمش!بعدشم باز کشون کشون آوردمش اتاق!خدارو شکر خابگاه خلوته وگرنه معلوم نبود ملت با دیدن یه یخچال که خودبه خود داره به طرفشون میاد چه عکس العملی نشون میدادن:دی

آخه یه پنج سانتی فقظ از یخچال بلندترم و درکل پشتش دیده نمیشم:|به هر حال...  الآن منتظرم چندساعت بگذره بزنمش به پریز ببینم طی این عملیات انتحاری نابود شده یا نه:دی

اوووف...واقعا سخت بود:( ولی این چندروزه اگه بخوام غذا بپزم باید یخچال داشته باشم!واسه امروزم کته گذاشتم،تا الان چیزی حدود سه بشقاب کته خوردم!

فردام ماکارونیه!من توانایی اینو دارم که تا دو روز تمام وعده های غذاییم یکی باشه!تازه بعدشم حالم از اون غذا بهم نخوره:دی

این ویژگی مهمیه که فکر می کنم هرکسی باید داشته باشه;-)

غذا خوردن مهمه!