سه شنبه
نوزدهم آبانماه نودوچهار
بهاری دیگر آمده است،
آری!
اما برای آن زمستان ها که گذشت
نامی نیست،
نامی نیست...
"شاملو"
+ نمی دونم چرا هرچی می دوم نمی رسم...گاهی با خودم میگم نکنه همش یه خیاله و من اصلا حرکت نمی کنم...نکنه وسط جاده ایستاده باشم،تنها...بی هدف....سرگردون...
گفتند چرا سنگ؟؟؟
گفتیم مگر در آن صبح غریب
اولین نقشها و کلمات را
اجداد بیابانگردمان
بر سنگ نتراشیدند ؟!!
مگر کافی نیست
که نانمان هنوز از زیر سنگ بیرون می آید
و ناممان شتابان می رود
که بر سنگ نوشته شود
سنگمان را کسی به سینه نزد
و سرمان تا به سنگ نخورد آدم نشدیم!
؞ عباس صفاری ؞
از دل و دیده، گرامی تر هم آیا هست؟
دست،
آری، ز دل و دیده گرامی تر : دست!
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان،
بی گمان دست گران قدرتر است.
هرچه حاصل کنی از دنیا، دستاوردست!
هرچه اسباب جهان باشد، در روی زمین،
دست دارد همه را زیر نگین!
سلطنت را که شنیدست چنین؟!
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست!
خوش ترین مایه ی دلبستگی من با اوست.
در فروبسته ترین دشواری، در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود بانگ زدم: هیچت ار نیست مخور خون جگر،
دست که هست!
بیستون را یاد آور، دستهایت را بسپار به کار،
کوه را چون پرِ کاه از سر راهت بردار!
وه چه نیروی شگفت انگیزیست،
دست هایی که به هم پیوسته ست!
به یقین، هرکه به هر جای در آید از پای
دست هایش بسته ست!
دست در دست کسی،
یعنی: پیوند دو جان!
دست در دست کسی،
یعنی: پیمان دو عشق!
دست در دست کسی داری اگر،
دانی، دست،
چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست،
لحظه ای چند که از دست طبیب،
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد،
نوشداروی شفابخش تر از داروی اوست!
چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست،
پرچم شادی و شوق است که افراشته ای!
لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست!
دست، گنجینه ی مهر و هنر است:
خواه بر پرده ی ساز،
خواه در گردن دوست،
خواه بر چهره ی نقش،
خواه بر دنده ی چرخ،
خواه بر دسته ی داس،
خواه در یاری نابینایی
خواه در ساختن فردایی!
آنچه آتش به دلم می زند، اینک، هردم سرنوشت بشرست،
داده با تلخی غمهای دگر دست به هم!
بار این درد و دریغ است که ما،
تیرهامان به هدف نیک رسیدست،ولی
دست هامان، نرسیدست به هم!!!
فریدون مشیری
...
دست ها...تاواریش!دست ها...
باورت نمیشود که دست ها چقدر توی زندگی ما نقش دارند...وقتی اولین بار کسی دست مارا می گیرد برای برداشتن اولین قدم هامان،وقتی زمین می خوریم و دستی مارا از زمین بلند می کند،وقتی خودمان دستمان را به زانو می زنیم و بلند می شویم......وقتی با کسی دست دوستی می دهیم...وقتی دستی، دستمان را رها می کند...وقتی دست می کشیم به زبری دست پدر...مادر...
...وقتی اولین بار دست معشوق را در دست می گیریم... راستی چرا ما عاشق دست ها نمی شویم؟! چرا جای چشم و ابرو و چهره و لباس به دست های هم نگاه نمی کنیم؟اعتماد به دستی که روز باران چتر می شود روی سرمان راحت تر نیست تا چشمی که عمق نگاهش پیدا نیست؟!
چرا وقتی می گویم "امروز عاشق دست های کسی شدم"سمین نمیفهمد که عاشق دست های کسی شدم؟
چرا دست ها این همه غریب اند؟
دلم برای دست ها میسوزد...کسی پیدا نمی شود که دست ها را بفهمد!
فالمان هرچه باشد
باشد...حالمان را دریاب!
خیال کن حافظ را گشوده ای و می خوانی:"مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید"
یا"قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود"
چه فرق؟
فال نخوانده ی تو
منم!
محمد علی بهمنی
هوا سرد است
من از عشق لبریزم
چنان گرمم
چنان با یاد تو در خویش سرگرمم
که رفت روزها و لحظهها از خاطرم رفته است
هوا سرد است اما من
به شور و شوق دلگرمم
چه فرقی میکند فصل بهاران یا زمستان است؟
تو را هر شب درون خواب میبینم..
تمام دستههای نرگس دیماه را در راه میچینم
و وقتی از میان کوچه میآیی
و وقتی قامتت را در زلال اشک میبینم
به خود آرام میگویم:
دوباره خواب میبینم!
دوباره وعدهی دیدارمان در خواب شب باشد
بیا.. .
من دستههای نرگس دی ماه را در راه میچینم.
"لیلا مومن پور ، زمستان 77