دوشنبه
چهارم آبانماه نود و چهار
~دویدم!بعد چندماه...انگار که چندقرن گذشته بود از زمانی که با دویدن خودمو خالی می کردم.
تاریکی شب بود و سرمای ملایم پاییزی... دویدم و این یه شروعه!
~ درست یادم نیست،نمی دونم از کی بود که دیگه نگفتم "صبح به خیر"!فکر می کنم یه سالی می گذره از زمانی که هرصبح با کلی نشاط و انرژی پا می شدم و به اعضای اتاق "صبح به خیر" می گفتم.می خوام اون حس و دوباره تجربه کنم!
~ بازم ساعت هفت شب و برنامه ی "پیشخان":) دلم براش تنگ شده بود این چند روزه:)
~ گوشیمو ریست کردم!حافظه اش خالی شد خداروشکر:) دیگه در انفوان(!) ترکیدن بود!
از فانتزی هام اینه که مثل این فیلمای کره ای خیلی شانسی با یه پسر خوشتیپ پولدار آشنا شم بعد همینطور شانسی عاشق هم شیم بعد شانسی شانسی ته فیلم به هم برسیم و با خوبی و خوشی و البته لوکس،تا آخر عمر زندگی کنیم!
درسته که اون وسطا خونواده ی پسره خیلی زجرم میدن و مجبور میشم کلا پسر بیچاره رو بی خیال شم و برم یه جای دور خودمو گم و گور کنم، ولی به هر حال باز خیلی شانسکی میاد و پیدام می کنه و تصمیم میگیره دیگه تحت هیچ شرایطی نزاره از هم جدا شیم!خونوادشم آخرش قبول می کنن!مگه یه دختر از زندگی چی می خواد؟نه واقعا؟
ولی حیف که ما از این شانسا نداریم...البته من همیشه گفتم و میگم که زنده موندن و به بیست سالگی رسیدنم کاملا از روی خوش شانسی بوده!یعنی الان که فکرشو می کنم می بینم که اصولا ما خونواده ی شانسکی ای هستیم!از تربیت بگیر تا بقیه ی چیزا!حتی اینکه به عنوان یه دانشجو میشه گفت در سطح خودم موفق هستم هم به نوعی به شانس خوبم برمی گرده!یا همون قانون جذب!حالا هرچی.مسئله اینه که هرچیزی یه ظرفیتی داره و فکر نمی کنم هرچقد زور بزنم بتونم یه پسر خوشتیپ پولدار [ اکثرا تنها و زجر دیده]جذب کنم که عاشق هم شیم،بعد خونوادش اونقد اذیتم کنن که بزارم برم[البته فکر نمی کنم این قسمت و بشه تو ایران اجرا کرد،مگه اینکه مثلا دانشگاه و ول کنم برم شهر خودمون،بعد پسره ام آدرسمو نداشته باشه!آره این خوبه...نه، میشه.]بعد بیاد و پیدام کنه و تا آخر عمر به خوبی و خوشی و البته لوکس(!) زندگی کنیم...