292:درست با همون لحنی که تو آهنگ می خونه...

Love is you


پ.ن:بشریت!بدان و آگاه. باش که درد ادامه یافتن تورو ما دختران می کشیم!دیشب ساعتای پنج و نیم بود که از خواب بیدار شدم،دل درد داشتم...تنها چیزی که آرومم کرد آهنگ اون فیلمه بود و اینکه کی میگه آرامش زبان می شناسه؟مگه نه اینکه از کل ترانه فقط اون سه جمله ای که انگلیسی بود رو فهمیدم؟

291:چی میشد شعر سفر،بیت آخری نداشت؟

جمعه

پانزدهم آبانماه نودوچهار



آهنگ این روزام "سفر"ه!همسفر درواقع:دی

یادمه اولین بار با این اهنگ گوگوش و شناختم و عاشقش شدم...اونجایی که میگه:

من و با خودت ببر،من به رفتن قانعم...

یا اونجایی که کلمات فریاد میشن:

چی میشد شعر سفر...بیت آخری نداشت... 

امروز دوباره آهنگم سفره... دلم می خواد برم سفر،این چیزیه که واقعا بهش احتیاج دارم!تنهایی!یا با کسایی که نمی شناسمشون،برم جایی که تاحالا نرفتم...دلم سفر می خواد...

دلم می خواد کلمه شم وقتی میگه:

چه خوبه با تورفتن...رفتن، همیشه رفتن...



پ.ن:حالم بهتر شده بود این دوروزه ها؛یه بنر از یه مسابقه دیدم که جایزه اش سفربه مشهده!من اهل شرکت توی اینجور مسابقات کتاب خوانی نیستم ولی این یکی انگار صدام می زنه...می خوام برم.و شرکت کنم،این دوروزه ام.یه مقدار تونسته بودم به درسام برسم و کلا همه چی آروم بود تا اینکه امشب سمین اومد باهام درد و دل کرد:|

حال سال پیش خودمو داره...آینده ای برا خودش نمی بینه و کلا فکر می کنه خیلی موجود بی فایده ایه تو دنیا...نه که الان من درحال ارائه ی خدمات شایسته به دنیا باشم ها نه،ولی رنگ.مشکلاتم عوض شدن،از طرفی تصمیم.گرفتم غصه ی تموم شدن دانشگاهو بعد تموم شدن دانشگاه بخورم که باعث شد آرومتر شم...امشب ولی انگار تموم اون حسا برگشتن،باهمون کیفیت شاید...باهم حرف زدیم،از حس و حال پارسال خودم گفتم،حس و حالشو شنیدم،گریه کرد،حرف زدیم...حرف زدیم...هیچی دیگه تصمیم گرفتیم باهم یه کار خوابگاهی را بندازیم که از نامفید بودن به درآییم(!)

290:از این روزها

چهارشنبه

سیزده ابان نود و چهار

9:11صبح



تاواریش،سلام:)

بزار از آخر به اول تعریف کنم:

1.جدیدا ساعتای خوابم زیاد شده و داره بیشترم میشه،طوری که با ساعت کلاسام کنتاکت پیدا کرده(!) برا همین دارم تمرین می کنم که خوابمو کم کنم.بنابراین درسته که هشت بیدار شدم ولی هرکاری کردم نتونستم توان و اراده ی بلند شدن از تخت و رفتن به کلاس رو تو خودم پیدا کنم،ولی دوباره نخوابیدم و رفتم چایی دم کردم.و الانم دارم می نویسم!تازه بعدشم قراره برم مخابرات. بخونم:-P


2.دیشب کنفرانس "استکبار ستیزی"بود!یکی از استادای آمریکایی و یه ملوان سابق رو دعوت کرده بودن که "آی...آمریکا خود استکباره و باید جلوشو بگیریم و چی و چی"

تازه انگلیسی ام حرف.می زدن خخخخخخ

خلاصه که اگه این که یکی از آقایان مذکور رو یه پنج شیش سال جوونتر می کردی،دقیقا تیپ و شخصیت و استایل شاهزاده ی آرزوهای من بود-اگه کله اش بوی قرمه سبزی نمیداد بهتر بود ولی من به همینشم راضی ام:دی-رو هم حساب کنیم؛کنفرانس جالبی بود!اون ملوانه ام خیلی باحال بود،من احساس می کردم خیلی داره به خودش فشار میاره که وسط حرفاش فحش نده:-Dاینجوری دیگه...البته بیشتر به درد اون هایی می خورد که دستی در (بر؟) سیاست دارن،ما که صرفا جهت رفع کنجکاوی رفته بودیم!


3.باید به مامانم زنگ بزنم و خیلی جدی بشینیم ببینیم چیکار باید بکنیم!لعنتی این بچه ی اول خونواده بودنم بددردسری شده ها:/

289:وقتی نمی تونی بنویسی...

تاریخ اخرین یادداشتمو دیدم!دوشنبه ی پیشه...و این خودش یه فاجعه اس...


پ.ن:برگشتنی از شروین و آنید می نویسم...شاید! 

287:اگر این زمستان بگذرد...

دوشنبه

10.8.94



یادم رفت به مامان بگم امسال زمستون قراره خیلی سرد شه!

یادمه تو دوقسمتی که از سریال "بازی تاج و تخت"دیدم،این یه جمله همش تکرار می شد:

زمستون تو راهه!

اره زمستون تو راهه...میگن امسال "ال نینو" قراره بیاد و زمستون سختی میشه...نشون به اون نشون امروز که رفته بودم خرید کاموا برای بافت شال و کلاه،برگشتنی به معنای کامل یخ کرده بودم،سرمای هوا و سرمای حرفای مادرم؛زنگ زده بود که با بچه ی بزرگش مشورت کنه...نمی دونم کدوم سردتر بود،ولی می دونم این سخت ترین زمستونیه که خونواده ی ما تاحالا داشته..اگه از این زمستون رد بشیم،دیگه هیچ چی نمیتونه این خونواده رو بلرزونه...

آره...چند ساعته که نمی تونم تصمیم بگیرم کلاه ببافم یا شال،حالا که فکرشو می کنم خیلی فرقی نمی کنه...با شال،با کلاه،با شال و کلاه...موضوع اینه که گمون نمی کنم بتونیم از این زمستون رد شیم...ناامید کننده اس...و ناامیدکننده تر اینکه ناراحت نیستم!همون قضیه که تا تو عمق فاجعه قرار نگیرم حسش نمی کنم...و قرار گرفتن توی عمق فاجعه،یعنی فاجعه!