دوست دارم...
تا حالا نگفته بودم, نه؟
:)
حس عجیبیه که به وبلاگت اظهار عشق کنی!
فک کنم بالاخره اتفاق افتاد.
بالاخره دیوونه شدم!
چه بازگشت شکوهمندی!...هممم...از این به بعد یادداشت های یه دیوونه رو خواهید خوند.
باید از سمت خدا معجزه نازل بشود
تا دلم،باز دلم،باز دلم دل بشود
~ من شکست عشقی نخوردم!اشتباه نکنید.فقط یه مقدار به پوچی و بی انگیزگی رسیدم.صرفا جهت شفاف سازی قضیه
گذشته از این هفته ی دیگه امتحانام شروع میشن و خب اوضاع خییییلی خرابه.خیلی هااا.خدا به فریاد رسد ای کاش.
پنجشنبه
نوشتن خاطرات خیلی خوب بود...دوسش داشتم:)
ولی فکر نمی کنم بتونم ادامه بدم.
وقتشه این فصلم ببندیم.
از این به بعد بیشتر احساسات و چیزایی که یهو به ذهنم می رسن رو می نویسم.فکر می کنم اینطوری بهتر باشه.
همین دیگه