300

سه شنبه

26.8.94



داشتم وبلاگ گردی می کردم!از وقتی که گوشی ام را ریست کرده بودم،نشده بود بنشینم و دانه دانه وبلاگ های پوشه ی "خواندنی ها" را باز کنم و تا آخرین یادداشتی که خوانده بودم را بخوانم!

بعد گذرم به هفتگ افتاد!

راستش را بخواهی از وقتی که نویسنده های مورد علاقه ام از آنجا رفتند دیگر خیلی میل به خواندنش ندارم...تولدش بوده همین یکی دو روز پیش...بعد به تولد تو فکر کردم...یادم نیامد کی بود،فقط یادم هست روزی از روزهای بهمن بود...

بعد یادم رفت به روزی که خانه عوض کردیم...یادت هست؟

حس می کردم زندگی ام دارد عوض می شود، یادت هست؟

وسط بیابان ایستاده بودیم به تماشا و من دیده بودم!ابرهارا دیده بودم که داشتند به سمت ما می آمدند، دستم را دراز کرده بودم و گفته بودم به زودی باران می بارد...باران...باران...

و باران آمده بود...ولی آنقدر که هرآنچه که از ما باقی مانده بود را هم باخود برده بود و ما... هیچ وقت نرسیدیم...در خیالی از رفتن گم شدیم و نفهمیدیم کی همراه خاک و خاشاک بیابان،باران ماراهم با خود شست،باخود برد...

299:یادش به خیر،بهشت

پیش نوشت:طولانی اما زیبا:)

حکایت ما

....و چون وحشت آدم هیچ کم نمی شد و با کس انس نمی گرفت ، هم از

جنس او حوا را بیافرید و در کنار او نهاد ، تا با جنس خویش

انس گیرد . " ‌و جعل منها زوجها لیسکن الیها "

فخر الدین رازی - مرصاد العباد . در بدایت خلقت قالب انسان

 

 

.

انگار همین دیروز بود

که پروردگارناگهان

با یک اردنگی ملکوتی

شیطان را از دروازه ی بهشت بیرون انداختند .

راستش حواس من و حوا دربست

به رقص ساقه های طلایی گندم بود وُ

نفهمیدیم دعوا بر سر چه

و پروردگار ناگهان چرا

از کوره در رفتند .

ایشان را هرگز آن چنان

غضبناک ندیده بودیم

از شما چه پنهان آن خشم برق آسا

چشم زهر جانانه ای هم از ما گرفت

و پنهانکاری معصومانه ی ما نیز

از همانجا آغاز شد .

***

تازه با هم آشنا شده بودیم

من تا چشم های حوا را ندیده بودم

نمی دانستم آسمان زیباست

و سر انگشتانم هنوزبر پوست مرطوبش نلغزیده بود

که بدانم از کنار هیچ گلی تا ابد

بی اعتنا نخواهم گذشت

هنوز عکس رخش در آیینه یهیچ جامی نیفتاده *

و انحنای کمرگاهش را هیچ شاعری

در نور لرزان شمع هابه نستعلیق نسروده بود .

باب آشنایی ما را پروردگارخودشان گشوده بودند

و نام هایمان را نیز با وسواس بسیار

خودشان انتخاب کردند

و کنار تاریخ تولدمان

در بدرقه ی نخستین جلد از کتابشان

مرقوم فرمودند .

اگر نامگذاری به ما واگذار شده بود

بی شک (عزیز و نگار ) را ترجیح می دادیم .

در آن لحظه اماتمام فکر و ذکرمان

ترخیص از حضور پروردگار بود

و صدای ضربان قلبمان

که مثل طبلی در گوشمان می پیچید

نگذاشت بشنویم

آخرین فرمایشات ملکوتی را

حوا فقط واژه ی ( گندم ) را شنیده بود

و من کلام ( عقوبت ) را .

***

در تنهایی بود که پی بردیم

چقدر تنهاو بی کس و کاریم

نه جگر گوشه ای

نه دوستی

نه همدمی

نه خویشاوندی که کوتاه کند

جمعه های طاقت فرسایمان را .

همسایگان ما در بهشت

پرندگان خوش خط و خالی بودند

که زبان آهنگینشان را نمی فهمیدیم

و حیوانات زبان بسته ای

که جفت جفت

اطرافمان می گشتند و حوا را

با در آوردن ادای خودمان

به خنده می انداختند.

***

ما شاهکاری بودیم سرشته از خاک

که زیبایی مان فرشتگان بلند پرواز بهشت را

به زانو در آورده بود .

پروردگار خودشان نیز

با تبسمی ستایشگرانه بر لب

گاهی آن قدر محو تماشای ما می شدند

که کفر فرشته ها در می آمد

انگار باورشان نمی شد

از آفرینش چند تملق گوی حرفه ای

به ما رسیده باشند

از حق نگذریم فرشتگان هم از زیبایی

بی بهره نبودند،

زیبایی شان امابه طرز غم انگیزی

خام بود و کودکانه .

حوای نازنینم از آنها خوشش نمی آمد

می گفت خبر چینند وُشب و روزمان را

از لابلای تخته سنگ ها

و شاخه ها زیر نظر دارند .

***

از دار و ندار بهشت فقط

دو برگ کوچک انجیرنصیب ما شده بود

برگهایی که هر از گاه گم می شدند

یا حواسمان اگر نبود

باد از کنارمان می ربودشان

بعدها که سر از دنیای شما در آوردیم

در کتاب هایتان خواندیم

یکی از همان فرشتگان خبرچین

خبر بی برگ دیدن ما را

به پروردگار رسانیده بود

حکم اخراجمان از بهشت را نیز

همان فرشته ی عقده ای برایمان آورد

و دور از چشم پروردگار

آنقدر از سرزمین شما بد گفت

که حوای عزیزم را به گریه انداخت

حتا اجازه نداد حوا یک قلمه ی کوچک

از اولین گلی که به او هدیه داده بودم

به یادگار بچیند.

بی خود نبود که پروردگار آنها را

( خشک زاهدان صومعه نشین حظایر قدس )**

خطاب می فرمودند .

***

در دنیای شما رها که شدیم

حرارت مطبوع هماغوشی

در شب های ستاره و سرما

آتش پرستمان کرد

نام ها به ثبت رسیده ی خود رافراموش کردیم

و از آن پس کلمات دلنشین ( عزیزم ) و ( محبوبم )

ورد زبانمان شد .

پس از سالها در بدری

عاقبت در این گوشه ی پرت افتاده

خانه ی کوچک و سر سبزی

با اقساط سی ساله خریدیم

که قطعا به پای بهشت نمی رسد

اما روزهایی که حوا شادمانه

پنجره ها را باز می کند

شباهت دوری به دنج ترین گوشه های بهشت

پیدا می کند .

***

حالا پروردگار حق دارند

دل پر خونی از ما داشته باشند

ما نیز هر وقت به یاد می آوریم

با آن همه فرشته ی یبس

تنها مانده اند

دلمان برایشان می سوزد

اما خودشان اینطور خواستند

و اینطور شد .

حوا می گویداگر در بهشت مانده بودیم

کارمان احتمالابه جاهای باریک می کشید .

ما دیگر به ندرت از آن روزها یاد می کنیم

بهشت باید بی کرشمه های حوا

و خنده های از ته قلبش

جای کسالت آوری شده باشد ،

فقط سالروز آشنایی مان را

جشن که می گیریم

حوا از عریانی نخستین دیدارمان

و نگاه رندانه ی من در حضور پروردگار

دلبرانه یاد می کند

گاهی نیزدر ترافیک بعد از ظهر این خراب شده

راه پس و پیش که ندارد

یا از دست دختران شیطانش

ذله که می شود

فکر سفری فارغبال

به یکی از جزایر بهشتی اقیانوس

ناگهان به سرش می زند

اما هرگز نشنیده ام بگوید

یادش بخیر بهشت .

عباس صفاری

298:و من زمزمه ی باد را در گندم زارها دوست خواهم داشت...

جمعه 21 آبانماه نودوچهار


 از دور سر زرد درختای سرو و دیدم...نمی دونم چرا به نظرم شبیه مزرعه ی گندم اومد.منو برد به چندسال پیش...چهارتا بچه جلو چشمم میان که دارن تو مزرعه ی درو شده ی گندم بازی می کنن...سه تاشون باهم یه.چاله می کنن و روشو با ساقه های شکسته ی گندم می پوشونن،یکیشون میره و نفر چهارم رو با وعده ی دیدن یه چیز خیلی جالب به سمت تله می کشونه،بچه بی خبر از همه جا میاد و پاش تو تله گیر می کنه و شلیک خنده اس که به هوا میره... بچه که بودم عاشق این بودم/بودیم که بریم خونه ی مامانبزرگ!خاله هام دو سه سال با ما اختلاف سنی دارن برای همین همیشه باهم بازی می کردیم و الانم باهم دوستیم بیشتر تا خاله و خواهرزاده!عاشق دیدن اون گلای بنفش موقع بهار بودم که کل زمین پشت خونه ی مامانبزرگ و می پوشوندن...عاشق دیدن ستاره ها که اونجا بیشتر و قشنگ تر از هرجای دیگه،دیده می شدن... درختای سرو زردو دیدم ویادم رفت به دوران بچگی...چه قدر همه چی خنده بود...الان چقدر همه چی جدی شده... بی خیال! سفر...سفر...سفر... اولش افتضاح بود،وسطاش خوب بود،آخرش عالی بود! در کل خوب بود:) عاشق روانشناسی شدم که همراهمون اومده بود و باز این حسرت که چرا من روانشناس نیستم:| و اون پل! پلی که 120 سال پیش ساخته شده و هنوزم پابرجاست و هنوزم استواره و ما امروز حتی تو رنگ کردنش مشکل داریم :| حال و هواش عجیب بود... به هرحال خوشحالم که رفتم:) 


 پ.ن:بالاخره یاد گرفتم عکس سلفی بندازم:-D همه باهم: هیپ هیپ...هورااااا هیپ هیپ...هوراااااا


پ.ن:نخواستم عکس پل و کوچیکتر کنم برای همین لینکشو اینجا میزارم،برین ببینین:

"پل قطور" پلی که ایران رو به ترکیه وصل می.کنه و جزو سه تا پل اول خاورمیانه از لحاظ ارتفاع و طوله!

120 سال پیش توسط یه زن آلمانی ساخته شده...120 سال...برمیگرده به دوره ی رضاشاه قدمتش!تازه میگن وقتی می خواستن پل رو برای اولین بار امتحان کنن،رضاشاه به مهندس ساختش میگه باید همراه خونواده ات بری زیر پل بشینی،تا قطار بیاد رد شه اگه اتفاقی نی افتاد بعد دستمزدتو میدیم!

درواقع موضوع همینه،قدیما از هرکسی که کاری انجام میداد،یه کیفیت مشخص طلب می شد،و درغیر این صورت برخورد می شد با اونی که کم کاری کرده!ولی الان چیزی به اسم کیفیت مهم نیست اصلا!

297

سال پیش بود که وسط یه بحث شخصیت شناسی،سمین برگشت و گفت که یه رمان خونده که شخصیت دخترش درست شبیه منه!ولی اسم رمانه یادش نبود و منم خیلی پیگیر نشدم؛امسال دوباره بحثش پیش اومد و دوباره گفت که من دقیقا شبیه اون شخصیتم!منم اسمای "شروین" و "آنید"رو جست و جو کردم و به رمان "باورکن" رسیدم!
خوندمش!
خب داستان که مثل نود درصد رمانای عاشقانه ی ایرانیه...دختر و پسری که از اول باهم مشکل دارن و بعد حین کل کل و بحث به هم علاقه مند میشن!این که هیچی.
ولی قسمت جالب این بود که دختره یه جاهایی واقعا شبیه من بود:-D
البته من این همه پر انرژی نیستم،اصولا خیلی ام آدم آرومی ام،از اون آرومای موذی ام:-D
و بزارین همین الآن یه چیزی رو روشن کنم:من اصصصصلااااا هیز نیستم!یعنی اصلا ها!یه جاهایی ام دختره دیگه واقعا خنگ می زد!هرچند سمین معتقده یه وقتایی مغزم قابل رقابت با مغز یه تک سلولیه،ولی دیگه نه در این حد که!!!
خلاصه که هرچند رمانه طولانی بود و یه صد صفحه ی آخرش موندو صد صفحه ی قبل اخرشم به زور خوندم،ولی تجربه ی جالبی بود!
فقط نفهمیدم چطوره که کسی عاشق خنگ بازیای من نمیشه:|واقعا چرا؟یعنی منم باید برم پرستار یه پیرزن پولدار تنها شم که بعدا نوه اش از آمریکا بیاد و عاشق خنگ بازیای من بشه؟!
اخه اینجا ویلای بزرگ و انچنانی نداره که:/ آخه اینجام کمبود امکانات؟در این حد؟


امروز نوشت:امروز از کلاس شبکه برگشتنی تو ایستگاه دو تا کفتر عاشقو دیدیم.پسره همکلاسیه و ترم اول به من پیشنهاد داده بود که من رد کردم!بعد چند هفته پیش با یکی از دخترای مکانیک که یه سالم از خودش بزرگتره،دوست شد!بعدش تا همین الانم همه جا صحبت از این دو غنچه ی نو شکفته اس و بخصوص منش و شخصیت والای پسره و عدم لیاقت دختره!
می خوام اینو بگم که فکر کنم حتی اگه من برم و پرستار یه پیرزن پولدار تنها شم و نوه اشم بعدا از آمریکا بیاد و عاشق خل بازیام شه،چنان از عشق و عاشقی پشیمونش می کنم،که خودش راشو بکشه و بره:|

پ.ن:دختره اصلنم خوشکل نیست:/

296:یعنی این زمستون گذشتنیه؟

سه شنبه

نوزدهم آبانماه نودوچهار



بهاری دیگر آمده است،

آری!

اما برای آن زمستان ها که گذشت 

نامی نیست،

نامی نیست...


"شاملو"


+ نمی دونم چرا هرچی می دوم نمی رسم...گاهی با خودم میگم نکنه همش یه خیاله و من اصلا حرکت نمی کنم...نکنه وسط جاده ایستاده باشم،تنها...بی هدف....سرگردون...