سه شنبه
26.8.94
داشتم وبلاگ گردی می کردم!از وقتی که گوشی ام را ریست کرده بودم،نشده بود بنشینم و دانه دانه وبلاگ های پوشه ی "خواندنی ها" را باز کنم و تا آخرین یادداشتی که خوانده بودم را بخوانم!
بعد گذرم به هفتگ افتاد!
راستش را بخواهی از وقتی که نویسنده های مورد علاقه ام از آنجا رفتند دیگر خیلی میل به خواندنش ندارم...تولدش بوده همین یکی دو روز پیش...بعد به تولد تو فکر کردم...یادم نیامد کی بود،فقط یادم هست روزی از روزهای بهمن بود...
بعد یادم رفت به روزی که خانه عوض کردیم...یادت هست؟
حس می کردم زندگی ام دارد عوض می شود، یادت هست؟
وسط بیابان ایستاده بودیم به تماشا و من دیده بودم!ابرهارا دیده بودم که داشتند به سمت ما می آمدند، دستم را دراز کرده بودم و گفته بودم به زودی باران می بارد...باران...باران...
و باران آمده بود...ولی آنقدر که هرآنچه که از ما باقی مانده بود را هم باخود برده بود و ما... هیچ وقت نرسیدیم...در خیالی از رفتن گم شدیم و نفهمیدیم کی همراه خاک و خاشاک بیابان،باران ماراهم با خود شست،باخود برد...
جمعه 21 آبانماه نودوچهار
از دور سر زرد درختای سرو و دیدم...نمی دونم چرا به نظرم شبیه مزرعه ی گندم اومد.منو برد به چندسال پیش...چهارتا بچه جلو چشمم میان که دارن تو مزرعه ی درو شده ی گندم بازی می کنن...سه تاشون باهم یه.چاله می کنن و روشو با ساقه های شکسته ی گندم می پوشونن،یکیشون میره و نفر چهارم رو با وعده ی دیدن یه چیز خیلی جالب به سمت تله می کشونه،بچه بی خبر از همه جا میاد و پاش تو تله گیر می کنه و شلیک خنده اس که به هوا میره... بچه که بودم عاشق این بودم/بودیم که بریم خونه ی مامانبزرگ!خاله هام دو سه سال با ما اختلاف سنی دارن برای همین همیشه باهم بازی می کردیم و الانم باهم دوستیم بیشتر تا خاله و خواهرزاده!عاشق دیدن اون گلای بنفش موقع بهار بودم که کل زمین پشت خونه ی مامانبزرگ و می پوشوندن...عاشق دیدن ستاره ها که اونجا بیشتر و قشنگ تر از هرجای دیگه،دیده می شدن... درختای سرو زردو دیدم ویادم رفت به دوران بچگی...چه قدر همه چی خنده بود...الان چقدر همه چی جدی شده... بی خیال! سفر...سفر...سفر... اولش افتضاح بود،وسطاش خوب بود،آخرش عالی بود! در کل خوب بود:) عاشق روانشناسی شدم که همراهمون اومده بود و باز این حسرت که چرا من روانشناس نیستم:| و اون پل! پلی که 120 سال پیش ساخته شده و هنوزم پابرجاست و هنوزم استواره و ما امروز حتی تو رنگ کردنش مشکل داریم :| حال و هواش عجیب بود... به هرحال خوشحالم که رفتم:)
پ.ن:بالاخره یاد گرفتم عکس سلفی بندازم:-D همه باهم: هیپ هیپ...هورااااا هیپ هیپ...هوراااااا
پ.ن:نخواستم عکس پل و کوچیکتر کنم برای همین لینکشو اینجا میزارم،برین ببینین:
"پل قطور" پلی که ایران رو به ترکیه وصل می.کنه و جزو سه تا پل اول خاورمیانه از لحاظ ارتفاع و طوله!
120 سال پیش توسط یه زن آلمانی ساخته شده...120 سال...برمیگرده به دوره ی رضاشاه قدمتش!تازه میگن وقتی می خواستن پل رو برای اولین بار امتحان کنن،رضاشاه به مهندس ساختش میگه باید همراه خونواده ات بری زیر پل بشینی،تا قطار بیاد رد شه اگه اتفاقی نی افتاد بعد دستمزدتو میدیم!
درواقع موضوع همینه،قدیما از هرکسی که کاری انجام میداد،یه کیفیت مشخص طلب می شد،و درغیر این صورت برخورد می شد با اونی که کم کاری کرده!ولی الان چیزی به اسم کیفیت مهم نیست اصلا!
سه شنبه
نوزدهم آبانماه نودوچهار
بهاری دیگر آمده است،
آری!
اما برای آن زمستان ها که گذشت
نامی نیست،
نامی نیست...
"شاملو"
+ نمی دونم چرا هرچی می دوم نمی رسم...گاهی با خودم میگم نکنه همش یه خیاله و من اصلا حرکت نمی کنم...نکنه وسط جاده ایستاده باشم،تنها...بی هدف....سرگردون...