دوشنبه
هجدهم ابان نودوچهار،احتمالا!
~ آزمایشگاه ماشین رو دوس دارم،حیف که چیزس ازش نمی فهمم:-D
~ من توی عمر بیست ساله ام،تاحالا نشده به یک مورد،حتی یک مورد، گوشی آیفون برخورد کنم،که زنگش پیشفرض نباشه:|اگه شما دیدین لطفا اطلاع رسانی کنید!
~ تاواریش!یادته دلم سفر می خواست،کانون گردشگری یه اردوی یک روزه به یکی از شهرستانای اطراف اینجا برگزار می کنه،البته سفرِ سفر که نیست ولی کاچی به از هیچی!البته الآن که دارم اینو می نویسم،به شدت داره بارون میاد و لحظه به لحظه احتمال رفتن به اردو.رو ضعیف و ضعیف تر می کنه:( بخشکی شانس!
~ چیز دیگه ای به ذهنم نمیاد،فعلا برم.بخوابم
گفتند چرا سنگ؟؟؟
گفتیم مگر در آن صبح غریب
اولین نقشها و کلمات را
اجداد بیابانگردمان
بر سنگ نتراشیدند ؟!!
مگر کافی نیست
که نانمان هنوز از زیر سنگ بیرون می آید
و ناممان شتابان می رود
که بر سنگ نوشته شود
سنگمان را کسی به سینه نزد
و سرمان تا به سنگ نخورد آدم نشدیم!
؞ عباس صفاری ؞
Love is you
پ.ن:بشریت!بدان و آگاه. باش که درد ادامه یافتن تورو ما دختران می کشیم!دیشب ساعتای پنج و نیم بود که از خواب بیدار شدم،دل درد داشتم...تنها چیزی که آرومم کرد آهنگ اون فیلمه بود و اینکه کی میگه آرامش زبان می شناسه؟مگه نه اینکه از کل ترانه فقط اون سه جمله ای که انگلیسی بود رو فهمیدم؟
جمعه
پانزدهم آبانماه نودوچهار
آهنگ این روزام "سفر"ه!همسفر درواقع:دی
یادمه اولین بار با این اهنگ گوگوش و شناختم و عاشقش شدم...اونجایی که میگه:
من و با خودت ببر،من به رفتن قانعم...
یا اونجایی که کلمات فریاد میشن:
چی میشد شعر سفر...بیت آخری نداشت...
امروز دوباره آهنگم سفره... دلم می خواد برم سفر،این چیزیه که واقعا بهش احتیاج دارم!تنهایی!یا با کسایی که نمی شناسمشون،برم جایی که تاحالا نرفتم...دلم سفر می خواد...
دلم می خواد کلمه شم وقتی میگه:
چه خوبه با تورفتن...رفتن، همیشه رفتن...
پ.ن:حالم بهتر شده بود این دوروزه ها؛یه بنر از یه مسابقه دیدم که جایزه اش سفربه مشهده!من اهل شرکت توی اینجور مسابقات کتاب خوانی نیستم ولی این یکی انگار صدام می زنه...می خوام برم.و شرکت کنم،این دوروزه ام.یه مقدار تونسته بودم به درسام برسم و کلا همه چی آروم بود تا اینکه امشب سمین اومد باهام درد و دل کرد:|
حال سال پیش خودمو داره...آینده ای برا خودش نمی بینه و کلا فکر می کنه خیلی موجود بی فایده ایه تو دنیا...نه که الان من درحال ارائه ی خدمات شایسته به دنیا باشم ها نه،ولی رنگ.مشکلاتم عوض شدن،از طرفی تصمیم.گرفتم غصه ی تموم شدن دانشگاهو بعد تموم شدن دانشگاه بخورم که باعث شد آرومتر شم...امشب ولی انگار تموم اون حسا برگشتن،باهمون کیفیت شاید...باهم حرف زدیم،از حس و حال پارسال خودم گفتم،حس و حالشو شنیدم،گریه کرد،حرف زدیم...حرف زدیم...هیچی دیگه تصمیم گرفتیم باهم یه کار خوابگاهی را بندازیم که از نامفید بودن به درآییم(!)