290:از این روزها

چهارشنبه

سیزده ابان نود و چهار

9:11صبح



تاواریش،سلام:)

بزار از آخر به اول تعریف کنم:

1.جدیدا ساعتای خوابم زیاد شده و داره بیشترم میشه،طوری که با ساعت کلاسام کنتاکت پیدا کرده(!) برا همین دارم تمرین می کنم که خوابمو کم کنم.بنابراین درسته که هشت بیدار شدم ولی هرکاری کردم نتونستم توان و اراده ی بلند شدن از تخت و رفتن به کلاس رو تو خودم پیدا کنم،ولی دوباره نخوابیدم و رفتم چایی دم کردم.و الانم دارم می نویسم!تازه بعدشم قراره برم مخابرات. بخونم:-P


2.دیشب کنفرانس "استکبار ستیزی"بود!یکی از استادای آمریکایی و یه ملوان سابق رو دعوت کرده بودن که "آی...آمریکا خود استکباره و باید جلوشو بگیریم و چی و چی"

تازه انگلیسی ام حرف.می زدن خخخخخخ

خلاصه که اگه این که یکی از آقایان مذکور رو یه پنج شیش سال جوونتر می کردی،دقیقا تیپ و شخصیت و استایل شاهزاده ی آرزوهای من بود-اگه کله اش بوی قرمه سبزی نمیداد بهتر بود ولی من به همینشم راضی ام:دی-رو هم حساب کنیم؛کنفرانس جالبی بود!اون ملوانه ام خیلی باحال بود،من احساس می کردم خیلی داره به خودش فشار میاره که وسط حرفاش فحش نده:-Dاینجوری دیگه...البته بیشتر به درد اون هایی می خورد که دستی در (بر؟) سیاست دارن،ما که صرفا جهت رفع کنجکاوی رفته بودیم!


3.باید به مامانم زنگ بزنم و خیلی جدی بشینیم ببینیم چیکار باید بکنیم!لعنتی این بچه ی اول خونواده بودنم بددردسری شده ها:/

289:وقتی نمی تونی بنویسی...

تاریخ اخرین یادداشتمو دیدم!دوشنبه ی پیشه...و این خودش یه فاجعه اس...


پ.ن:برگشتنی از شروین و آنید می نویسم...شاید! 

287:اگر این زمستان بگذرد...

دوشنبه

10.8.94



یادم رفت به مامان بگم امسال زمستون قراره خیلی سرد شه!

یادمه تو دوقسمتی که از سریال "بازی تاج و تخت"دیدم،این یه جمله همش تکرار می شد:

زمستون تو راهه!

اره زمستون تو راهه...میگن امسال "ال نینو" قراره بیاد و زمستون سختی میشه...نشون به اون نشون امروز که رفته بودم خرید کاموا برای بافت شال و کلاه،برگشتنی به معنای کامل یخ کرده بودم،سرمای هوا و سرمای حرفای مادرم؛زنگ زده بود که با بچه ی بزرگش مشورت کنه...نمی دونم کدوم سردتر بود،ولی می دونم این سخت ترین زمستونیه که خونواده ی ما تاحالا داشته..اگه از این زمستون رد بشیم،دیگه هیچ چی نمیتونه این خونواده رو بلرزونه...

آره...چند ساعته که نمی تونم تصمیم بگیرم کلاه ببافم یا شال،حالا که فکرشو می کنم خیلی فرقی نمی کنه...با شال،با کلاه،با شال و کلاه...موضوع اینه که گمون نمی کنم بتونیم از این زمستون رد شیم...ناامید کننده اس...و ناامیدکننده تر اینکه ناراحت نیستم!همون قضیه که تا تو عمق فاجعه قرار نگیرم حسش نمی کنم...و قرار گرفتن توی عمق فاجعه،یعنی فاجعه!

286

دوشنبه

چهارم آبانماه نود و چهار



~دویدم!بعد چندماه...انگار که چندقرن گذشته بود از زمانی که با دویدن خودمو خالی می کردم.

تاریکی شب بود و سرمای ملایم پاییزی... دویدم و این یه شروعه!


~ درست یادم نیست،نمی دونم از کی بود که دیگه نگفتم "صبح به خیر"!فکر می کنم یه سالی می گذره از زمانی که هرصبح با کلی نشاط و انرژی پا می شدم و به اعضای اتاق "صبح به خیر" می گفتم.می خوام اون حس و دوباره تجربه کنم!


~ بازم ساعت هفت شب و برنامه ی "پیشخان":) دلم براش تنگ شده بود این چند روزه:)


~ گوشیمو ریست کردم!حافظه اش خالی شد خداروشکر:) دیگه در انفوان(!) ترکیدن بود!

285:همینطوری...شانسکی!

از فانتزی هام اینه که مثل این فیلمای کره ای خیلی شانسی با یه پسر خوشتیپ پولدار آشنا شم بعد همینطور شانسی عاشق هم شیم بعد شانسی شانسی ته فیلم به هم برسیم و با خوبی و خوشی و البته لوکس،تا آخر عمر زندگی کنیم!

درسته که اون وسطا خونواده ی پسره خیلی زجرم میدن و مجبور میشم کلا پسر بیچاره رو بی خیال شم و برم یه جای دور خودمو گم و گور کنم، ولی به هر حال باز خیلی شانسکی میاد و پیدام می کنه و تصمیم میگیره دیگه تحت هیچ شرایطی نزاره از هم جدا شیم!خونوادشم آخرش قبول می کنن!مگه یه دختر از زندگی چی می خواد؟نه واقعا؟

ولی حیف که ما از این شانسا نداریم...البته من همیشه گفتم و میگم که زنده موندن و به بیست سالگی رسیدنم کاملا از روی خوش شانسی بوده!یعنی الان که فکرشو می کنم می بینم که اصولا ما خونواده ی شانسکی ای هستیم!از تربیت بگیر تا بقیه ی چیزا!حتی اینکه به عنوان یه دانشجو میشه گفت در سطح خودم موفق هستم هم به نوعی به شانس خوبم برمی گرده!یا همون قانون جذب!حالا هرچی.مسئله اینه که هرچیزی یه ظرفیتی داره و فکر نمی کنم هرچقد زور بزنم بتونم یه پسر خوشتیپ پولدار [ اکثرا تنها و زجر دیده]جذب کنم که عاشق هم شیم،بعد خونوادش اونقد اذیتم کنن که بزارم برم[البته فکر نمی کنم این قسمت و بشه تو ایران اجرا کرد،مگه اینکه مثلا دانشگاه و ول کنم برم شهر خودمون،بعد پسره ام آدرسمو نداشته باشه!آره این خوبه...نه، میشه.]بعد بیاد و پیدام کنه و تا آخر عمر به خوبی و خوشی و البته لوکس(!) زندگی کنیم...