297

سال پیش بود که وسط یه بحث شخصیت شناسی،سمین برگشت و گفت که یه رمان خونده که شخصیت دخترش درست شبیه منه!ولی اسم رمانه یادش نبود و منم خیلی پیگیر نشدم؛امسال دوباره بحثش پیش اومد و دوباره گفت که من دقیقا شبیه اون شخصیتم!منم اسمای "شروین" و "آنید"رو جست و جو کردم و به رمان "باورکن" رسیدم!
خوندمش!
خب داستان که مثل نود درصد رمانای عاشقانه ی ایرانیه...دختر و پسری که از اول باهم مشکل دارن و بعد حین کل کل و بحث به هم علاقه مند میشن!این که هیچی.
ولی قسمت جالب این بود که دختره یه جاهایی واقعا شبیه من بود:-D
البته من این همه پر انرژی نیستم،اصولا خیلی ام آدم آرومی ام،از اون آرومای موذی ام:-D
و بزارین همین الآن یه چیزی رو روشن کنم:من اصصصصلااااا هیز نیستم!یعنی اصلا ها!یه جاهایی ام دختره دیگه واقعا خنگ می زد!هرچند سمین معتقده یه وقتایی مغزم قابل رقابت با مغز یه تک سلولیه،ولی دیگه نه در این حد که!!!
خلاصه که هرچند رمانه طولانی بود و یه صد صفحه ی آخرش موندو صد صفحه ی قبل اخرشم به زور خوندم،ولی تجربه ی جالبی بود!
فقط نفهمیدم چطوره که کسی عاشق خنگ بازیای من نمیشه:|واقعا چرا؟یعنی منم باید برم پرستار یه پیرزن پولدار تنها شم که بعدا نوه اش از آمریکا بیاد و عاشق خنگ بازیای من بشه؟!
اخه اینجا ویلای بزرگ و انچنانی نداره که:/ آخه اینجام کمبود امکانات؟در این حد؟


امروز نوشت:امروز از کلاس شبکه برگشتنی تو ایستگاه دو تا کفتر عاشقو دیدیم.پسره همکلاسیه و ترم اول به من پیشنهاد داده بود که من رد کردم!بعد چند هفته پیش با یکی از دخترای مکانیک که یه سالم از خودش بزرگتره،دوست شد!بعدش تا همین الانم همه جا صحبت از این دو غنچه ی نو شکفته اس و بخصوص منش و شخصیت والای پسره و عدم لیاقت دختره!
می خوام اینو بگم که فکر کنم حتی اگه من برم و پرستار یه پیرزن پولدار تنها شم و نوه اشم بعدا از آمریکا بیاد و عاشق خل بازیام شه،چنان از عشق و عاشقی پشیمونش می کنم،که خودش راشو بکشه و بره:|

پ.ن:دختره اصلنم خوشکل نیست:/

296:یعنی این زمستون گذشتنیه؟

سه شنبه

نوزدهم آبانماه نودوچهار



بهاری دیگر آمده است،

آری!

اما برای آن زمستان ها که گذشت 

نامی نیست،

نامی نیست...


"شاملو"


+ نمی دونم چرا هرچی می دوم نمی رسم...گاهی با خودم میگم نکنه همش یه خیاله و من اصلا حرکت نمی کنم...نکنه وسط جاده ایستاده باشم،تنها...بی هدف....سرگردون...

295

دوشنبه

هجدهم ابان نودوچهار،احتمالا!



~ آزمایشگاه ماشین رو دوس دارم،حیف که چیزس ازش نمی فهمم:-D


~ من توی عمر بیست ساله ام،تاحالا نشده به یک مورد،حتی یک مورد، گوشی آیفون برخورد کنم،که زنگش پیشفرض نباشه:|اگه شما دیدین لطفا اطلاع رسانی کنید!


~ تاواریش!یادته دلم سفر می خواست،کانون گردشگری یه اردوی یک روزه به یکی از شهرستانای اطراف اینجا برگزار می کنه،البته سفرِ سفر که نیست ولی کاچی به از هیچی!البته الآن که دارم اینو می نویسم،به شدت داره بارون میاد و لحظه به لحظه احتمال رفتن به اردو.رو ضعیف و ضعیف تر می کنه:( بخشکی شانس!


~ چیز دیگه ای به ذهنم نمیاد،فعلا برم.بخوابم

291:چی میشد شعر سفر،بیت آخری نداشت؟

جمعه

پانزدهم آبانماه نودوچهار



آهنگ این روزام "سفر"ه!همسفر درواقع:دی

یادمه اولین بار با این اهنگ گوگوش و شناختم و عاشقش شدم...اونجایی که میگه:

من و با خودت ببر،من به رفتن قانعم...

یا اونجایی که کلمات فریاد میشن:

چی میشد شعر سفر...بیت آخری نداشت... 

امروز دوباره آهنگم سفره... دلم می خواد برم سفر،این چیزیه که واقعا بهش احتیاج دارم!تنهایی!یا با کسایی که نمی شناسمشون،برم جایی که تاحالا نرفتم...دلم سفر می خواد...

دلم می خواد کلمه شم وقتی میگه:

چه خوبه با تورفتن...رفتن، همیشه رفتن...



پ.ن:حالم بهتر شده بود این دوروزه ها؛یه بنر از یه مسابقه دیدم که جایزه اش سفربه مشهده!من اهل شرکت توی اینجور مسابقات کتاب خوانی نیستم ولی این یکی انگار صدام می زنه...می خوام برم.و شرکت کنم،این دوروزه ام.یه مقدار تونسته بودم به درسام برسم و کلا همه چی آروم بود تا اینکه امشب سمین اومد باهام درد و دل کرد:|

حال سال پیش خودمو داره...آینده ای برا خودش نمی بینه و کلا فکر می کنه خیلی موجود بی فایده ایه تو دنیا...نه که الان من درحال ارائه ی خدمات شایسته به دنیا باشم ها نه،ولی رنگ.مشکلاتم عوض شدن،از طرفی تصمیم.گرفتم غصه ی تموم شدن دانشگاهو بعد تموم شدن دانشگاه بخورم که باعث شد آرومتر شم...امشب ولی انگار تموم اون حسا برگشتن،باهمون کیفیت شاید...باهم حرف زدیم،از حس و حال پارسال خودم گفتم،حس و حالشو شنیدم،گریه کرد،حرف زدیم...حرف زدیم...هیچی دیگه تصمیم گرفتیم باهم یه کار خوابگاهی را بندازیم که از نامفید بودن به درآییم(!)

290:از این روزها

چهارشنبه

سیزده ابان نود و چهار

9:11صبح



تاواریش،سلام:)

بزار از آخر به اول تعریف کنم:

1.جدیدا ساعتای خوابم زیاد شده و داره بیشترم میشه،طوری که با ساعت کلاسام کنتاکت پیدا کرده(!) برا همین دارم تمرین می کنم که خوابمو کم کنم.بنابراین درسته که هشت بیدار شدم ولی هرکاری کردم نتونستم توان و اراده ی بلند شدن از تخت و رفتن به کلاس رو تو خودم پیدا کنم،ولی دوباره نخوابیدم و رفتم چایی دم کردم.و الانم دارم می نویسم!تازه بعدشم قراره برم مخابرات. بخونم:-P


2.دیشب کنفرانس "استکبار ستیزی"بود!یکی از استادای آمریکایی و یه ملوان سابق رو دعوت کرده بودن که "آی...آمریکا خود استکباره و باید جلوشو بگیریم و چی و چی"

تازه انگلیسی ام حرف.می زدن خخخخخخ

خلاصه که اگه این که یکی از آقایان مذکور رو یه پنج شیش سال جوونتر می کردی،دقیقا تیپ و شخصیت و استایل شاهزاده ی آرزوهای من بود-اگه کله اش بوی قرمه سبزی نمیداد بهتر بود ولی من به همینشم راضی ام:دی-رو هم حساب کنیم؛کنفرانس جالبی بود!اون ملوانه ام خیلی باحال بود،من احساس می کردم خیلی داره به خودش فشار میاره که وسط حرفاش فحش نده:-Dاینجوری دیگه...البته بیشتر به درد اون هایی می خورد که دستی در (بر؟) سیاست دارن،ما که صرفا جهت رفع کنجکاوی رفته بودیم!


3.باید به مامانم زنگ بزنم و خیلی جدی بشینیم ببینیم چیکار باید بکنیم!لعنتی این بچه ی اول خونواده بودنم بددردسری شده ها:/