سه شنبه
نوزدهم آبانماه نودوچهار
بهاری دیگر آمده است،
آری!
اما برای آن زمستان ها که گذشت
نامی نیست،
نامی نیست...
"شاملو"
+ نمی دونم چرا هرچی می دوم نمی رسم...گاهی با خودم میگم نکنه همش یه خیاله و من اصلا حرکت نمی کنم...نکنه وسط جاده ایستاده باشم،تنها...بی هدف....سرگردون...
دوشنبه
هجدهم ابان نودوچهار،احتمالا!
~ آزمایشگاه ماشین رو دوس دارم،حیف که چیزس ازش نمی فهمم:-D
~ من توی عمر بیست ساله ام،تاحالا نشده به یک مورد،حتی یک مورد، گوشی آیفون برخورد کنم،که زنگش پیشفرض نباشه:|اگه شما دیدین لطفا اطلاع رسانی کنید!
~ تاواریش!یادته دلم سفر می خواست،کانون گردشگری یه اردوی یک روزه به یکی از شهرستانای اطراف اینجا برگزار می کنه،البته سفرِ سفر که نیست ولی کاچی به از هیچی!البته الآن که دارم اینو می نویسم،به شدت داره بارون میاد و لحظه به لحظه احتمال رفتن به اردو.رو ضعیف و ضعیف تر می کنه:( بخشکی شانس!
~ چیز دیگه ای به ذهنم نمیاد،فعلا برم.بخوابم
جمعه
پانزدهم آبانماه نودوچهار
آهنگ این روزام "سفر"ه!همسفر درواقع:دی
یادمه اولین بار با این اهنگ گوگوش و شناختم و عاشقش شدم...اونجایی که میگه:
من و با خودت ببر،من به رفتن قانعم...
یا اونجایی که کلمات فریاد میشن:
چی میشد شعر سفر...بیت آخری نداشت...
امروز دوباره آهنگم سفره... دلم می خواد برم سفر،این چیزیه که واقعا بهش احتیاج دارم!تنهایی!یا با کسایی که نمی شناسمشون،برم جایی که تاحالا نرفتم...دلم سفر می خواد...
دلم می خواد کلمه شم وقتی میگه:
چه خوبه با تورفتن...رفتن، همیشه رفتن...
پ.ن:حالم بهتر شده بود این دوروزه ها؛یه بنر از یه مسابقه دیدم که جایزه اش سفربه مشهده!من اهل شرکت توی اینجور مسابقات کتاب خوانی نیستم ولی این یکی انگار صدام می زنه...می خوام برم.و شرکت کنم،این دوروزه ام.یه مقدار تونسته بودم به درسام برسم و کلا همه چی آروم بود تا اینکه امشب سمین اومد باهام درد و دل کرد:|
حال سال پیش خودمو داره...آینده ای برا خودش نمی بینه و کلا فکر می کنه خیلی موجود بی فایده ایه تو دنیا...نه که الان من درحال ارائه ی خدمات شایسته به دنیا باشم ها نه،ولی رنگ.مشکلاتم عوض شدن،از طرفی تصمیم.گرفتم غصه ی تموم شدن دانشگاهو بعد تموم شدن دانشگاه بخورم که باعث شد آرومتر شم...امشب ولی انگار تموم اون حسا برگشتن،باهمون کیفیت شاید...باهم حرف زدیم،از حس و حال پارسال خودم گفتم،حس و حالشو شنیدم،گریه کرد،حرف زدیم...حرف زدیم...هیچی دیگه تصمیم گرفتیم باهم یه کار خوابگاهی را بندازیم که از نامفید بودن به درآییم(!)
چهارشنبه
سیزده ابان نود و چهار
9:11صبح
تاواریش،سلام:)
بزار از آخر به اول تعریف کنم:
1.جدیدا ساعتای خوابم زیاد شده و داره بیشترم میشه،طوری که با ساعت کلاسام کنتاکت پیدا کرده(!) برا همین دارم تمرین می کنم که خوابمو کم کنم.بنابراین درسته که هشت بیدار شدم ولی هرکاری کردم نتونستم توان و اراده ی بلند شدن از تخت و رفتن به کلاس رو تو خودم پیدا کنم،ولی دوباره نخوابیدم و رفتم چایی دم کردم.و الانم دارم می نویسم!تازه بعدشم قراره برم مخابرات. بخونم:-P
2.دیشب کنفرانس "استکبار ستیزی"بود!یکی از استادای آمریکایی و یه ملوان سابق رو دعوت کرده بودن که "آی...آمریکا خود استکباره و باید جلوشو بگیریم و چی و چی"
تازه انگلیسی ام حرف.می زدن خخخخخخ
خلاصه که اگه این که یکی از آقایان مذکور رو یه پنج شیش سال جوونتر می کردی،دقیقا تیپ و شخصیت و استایل شاهزاده ی آرزوهای من بود-اگه کله اش بوی قرمه سبزی نمیداد بهتر بود ولی من به همینشم راضی ام:دی-رو هم حساب کنیم؛کنفرانس جالبی بود!اون ملوانه ام خیلی باحال بود،من احساس می کردم خیلی داره به خودش فشار میاره که وسط حرفاش فحش نده:-Dاینجوری دیگه...البته بیشتر به درد اون هایی می خورد که دستی در (بر؟) سیاست دارن،ما که صرفا جهت رفع کنجکاوی رفته بودیم!
3.باید به مامانم زنگ بزنم و خیلی جدی بشینیم ببینیم چیکار باید بکنیم!لعنتی این بچه ی اول خونواده بودنم بددردسری شده ها:/