نگین میگه تو مسکو قطارا و اتوبوسا حتی یه ثانیه هم تاخیر ندارن،چون اگه حتی یه ثانیه دیرتر برسن آدمای توی ایستگاه یخ می زنن.من نمی دونم واقعا اینطوره یا نه ولی این روزا اینجا حس و حال بودن تو مسکو رو بهم میده.
برفی که دو هفته ی پیش باریده هنوز آب نشده و با همون کیفیت روز اول پای درختای خوابگاه مونده،تو خیابونای دانشگاه کمتر؛اگه هوا اینقدر سرد نبود آدم به سرش میزد بره و یه دل سیر برف بازی کنه.صبح که میشه مه همه جا رو میگیره و شبا نتای موسیقی قبل رسیدن به گوشات یخ می زنن.هر چی رو که تو بالکن میزاریم صبحش فریز شده تحویل می گیریم و قدم زدنای شبونه هم تعطیل!آسمون شباش قرمزه قرمزه،از پنجره که حیاط و نگاه می کنی،با درختای تنومندی که تو هم پیچیدن و برف و سرما و مه و سمفونی سحرگاهی کلاغا،آدم یاد فیلم ترسناکای جنگلی می افته!و همه ی اینا حس بودن تو سیبری رو به من میده.
نمی دونم کسی جایی تو این شهر،تو ایستگاهی یخ زده یا نه...خدا کنه اتوبوسا با تاخیر نرسن...
بیست و نهم آذر ماه
~ بچه که بودم یکی از بازیای سالم و دوست داشتنیمون این بود که یه کاغذ رو میاوردیم و حسابی خط خطیش می کردیم...خط خطی آ،بعدش می گشتیم تو اون خط خطیا شکلای معنا دار پیدا می کردیم!یهویی دلم هوای اون بازیه رو کرد:) فکر کنم پیر شدم،همش عین این پیرزن پیرمردا یاد گذشته هام می افتم،بچگیام مخصوصا،تا همین چند وقت پیش هرچی زور میزدم یه خاطره ام پیدا نمی شدآ،الآن ولی...
~ پیرو تعریفی که این روزا همه از فیلم "دایورجنت" می کنن،دو ساعت و بیست و چند دقیقه از وقتمو گذاشتم و فیلمه رو دیدم!چند ماه بود گوشه ی لب تاب خاک می خورد و کسی حوصله نمی کرد نگاش کنه،خب باید بگم بد نبود،بد نبود که ایده اش جالب بود اونم برمی گشت به نویسنده ی اصلی رمانه،صحنه های اول فیلم که نمای شهرو نشون میداد خیلی باحال بود و "چهار" م که دیگه هیچی:-D در کل سرگرم کننده بود ولی خوشم نمیاد برای رمانا فیلم می سازن:/ پس این فیلنامه نویسا چیکار می کنن؟!
~ معمولا عادت ندارم چند روز منتظر بمونم برای اکران یه فیلم هندی تا همزمان با روز اکرانش برم و دانلودش کنم!یا اینکه برم درموردش مقاله بخونم و تریلرشو دانلود کنم!راستی این تریلره چه مزخرف بود:/ قبلنا بهتر بودن آ،به هرحال الآن حجم نتم تموم شده:/ ولی بی صبرانه منتظرم اول ماه شه که فیلم هندی "dilwale " رو دانلود کنم ببینم:-D موقع اتفاقی تو یاهو یه مقاله درموردش خوندم.جالب بود.برای همین دلم خواست ببینمش.امیدوارم تا سه شنبه زیرنویسشم بیاد چون فکر نکنم حوصله ی دوبار دیدنشو داشته باشم:-D دو ساعت و اندیه به هرحال...
کتاب"پرنده ی من" تمام شد!وای که چه خوب بود این رمان:) این هم قسمت هایی از کتاب که دوست داشتم،هرچند خط به خطش دوست داشتنی بود:)
...
شهلا هم،امان از این شهلا!هنوز کسی او را در حال تعریف کردن خاطره ای ندیده است.زنی بی خاطره است.همیشه آماده است از آن کلمه های خوشکل روانشناسی تحویل آدم بدهد.
"باید در لحظه زندگی کرد."
...
راه رفتن خوب است.همیشه خوب بوده است.همیشه به درد می خورد.وقتی فقیری و کرایه ی تاکسی گران تمام می شود.وقتی که ثروتمندی و چربی های بدنت با راه رفتن آب می شود.اگر بخواهی فکر کنی می توانی راه بروی.اگر هم بخواهی از فکر کردن خالی بشوی باز هم باید راه بروی.برای احساس کردن زندگی در شلوغی خیابان ها باید راه بروی و برای از یاد بردن آزار و بی مهری مردم باز هم باید راه بروی.وقتی جوانی.وقتی پیری.وقتی هنوز بچه ای.هر توقف یک چیز خوشمزه است و برای توقف بعدی باید راه رفت.
...
...انگار بدون دوست داشتن نمی توان از چیزی عبور کرد.
...
فکر می کنم مامان فقط یک چراغ دارد که با خاموش کردن آن همه جا تاریک می شود.شهلا یکی بیشتر دارد برای همین حتی وقتی عزادار است و شیون و زاری می کند از میان اشک و فریاد هم می تواند به دختر جوانی که سرپاست بگوید فلان خانم چای ندارد یا دستمال کاغذی بیاور و بهتر است قندان ها پر شود.
امیرهم چراغ هایش زیاد است.وقتی مال خانه خاموش است می تواند بیرونی هارا روشن کند برای همین وقتی با من قهر است می تواند استخر برود.صبحانه کله پاچه بخورد.خودش را به یک آبمیوه ی خنک مهمان کند و با دوستانش به در و دشت بزند.
من هم مثل مامان یک چراغ دارم.وقتی خاموش است درونم ظلمت مطلق است.وقتی قهرم با همه ی دنیا قهرم،با خودم بیشتر.
ولی میهن چراغ های بیشتری دارد.چراغ های او مدام در حال روشن و خاموش شدن است.حتی اگر چندتا از چراغ هایش خاموش باشد اهمیتی ندارد.باز هم چند تای دیگر روشن اند.
پ.ن:خب پیش به سوی کتاب بعدی :تماما مخصوص:)البته قرار بود بادبادک باز باشد ولی بگذار بماند برای بعد این یکی:)
سه شنبه
"شما تصمیم می گیرید"
"شما انتخاب می کنید"
"شمایید که هر قسمت رو تعریف می کنید"
"شمایید که باید بگید هرقسمت چی و چطور باشه "
اینا جمله هایی ان که این روزا سر کلاس معماری کامپیوتر خیلی می شنوم.عجیبه یه جورایی.نه فقط من که فکر کنم برای همه عجیبه.این همه حق انتخاب... اولین باری که استاد به عنوان تکلیف یه سی پی یو داده بود طراحی کنیم و من رفته بودم که بپرسم راه حلی که رفتم درسته یا نه و استاد گفته بود:تو طراحیش می کنی!هرطور می خوای طراحیش کن!
و من چیکار کرده بودم؟
هیچ چی...فقط زل زده بودم به استاد و پرسیده بودم:
من؟انتخاب؟
تا جایی که یادمه هیچ وقت به اون صورت حق انتخاب نداشتم،یا بقیه نمی دادن یا خودم و حالا این همه آزادی عمل یهویی برام قابل درک نیست
بعد الان دارم به این فکر می کنم که واقعا؟یعنی در همین حد بیچاره؟
و همزمان به این فکر می کنم که این طراحا و برنامه نویسا چه باحال باید باشن!و در عین حال چه بیچاره.
استاد میگه:"هر تصمیمی نتیجه ای داره!اگه اینجا نمی تونین به تمام حافظه دسترسی داشته باشین،نتیجه ی تصمیمیه که برای ثابت نگه داشتن آپ کد گرفتین!"
چه باحال! چقد شبیه زندگی... هر تصمیمی که بگیری نتیجه ای داره،هر آزادی ای محدودیتی و هر مرزی سادگی یا پیچیدگی ای که بعدا مشخص میشه...
یعنی برنامه نویسا سر نوشتن هر برنامه یه دور زندگی می کنن.یعنی وقت تصمیمای مهم که میشه باید بیشتر فکر کنن،به سختیا و راحتیایی که باهاش میاد،به محدودیتا و آزادیایی که به دست میاد و از دست میره... برنامه نویسا باید بتونن بهتر زندگی کنن مگه نه؟
و همزمان با اینا فکر می کنم که :opcode! چه باحال! اسم وبلاگ بعدیمو همین میزارم:-D
ب گمانم امشب هم از آن شب هاست...از آن شب های هی از این سر تخت،به اون سر تخت،هی از این ور به اونور... از آن شب هایی که خواب با چشمهات غریبه می شود و صبح چه دور است خدای من...
از همان شبهاست که جارتار می گوید :سحر ندارد این شب تار... و دردا که دوری...دردا...دردا...