دوشنبه
دوم آذرماه نودوچهار
~ می خواستم از تمیزی حمام های آن بلوک دفاع کرده باشم،گفتم "نه بابا،وقتی من حمام بودم داشتند حمام هارا می شستند...کی بود؟!...یکشنبه بود به گمانم!"و بعد با خود فکرکرده بودم مگر امروز چند شنبه است؟صدایی گفته بود دوشنبه!این دو روز چطور گذشته که یکشنبه اینقدر دور به نظر می رسد؟
~ "روی ماه خداوند را ببوس" تمام شد!آنقدر ناگهانی.که فکر.کردم کتاب ناقص است!یعنی در همین حد ها! فکر می کنم کتاب اصلا داستانی را روایت نمی کرد،صرفا توصیف چند روز از روزهای کسی بود،جالب بود، حس و حال خوبی داشت،فضاسازی عالی،ولی من خیلی این نوع نوشتن را دوست ندارم:-D الآن دارم "سال بلوا" را می خوانم!خیلی مانده تا نظر دهی در مورد داستان ولی نگارشش و اینکه یک "تعلیق" خاصی همه جای داستان هست را دوست دارم :) این.روز ها تب کتاب دارم! چندین.و چند کتاب ردیف کرده ام پشت سر هم برای خواندن!ببینم.می توانم خواندن را عادت کنم.برای خودم یا نه:)
~ داستان خیلی تکراری بود،درست!ولی روایتش عالی بود...عالی...بخصوص من قسمتی را که درکنار گذر سالها پیشرفت تکنولوژی راهم کم کم نشان می داد دوست داشتم:) فیلم خوبی بود همه چیز سرجای خودش بود،چیزی را که می خواست بگوید گفت و تمام!نه کمتر نه بیشتر!ببینید "one day" را!
پ.ن:ناگفته نماند شاید درصد "ناچیزی" از این خوش آمدن برگردد به اینکه من عاشق بازیگر نقش اول مردش هستم:دی البته درصدش خیلی کم است و در کیفیت فیلم اثر نمی گذارد!خیالتان تخت;-)
~ میانترم الکترونیک هم که لغو شده به 23 ام منتقل شد!باید آماده شوم برای مخابرات هفته ی بعد!خدا به خیر کند...
~ هفته ی پیش بود که یهو به سرم زد تختمو با سمین عوض کنم!بهش گفتم و کمتر از یه ساعت بعد در مقابل چشمان.گرد شده و فک.فروافتاده ی سایر اعضای اتاق،وسایل من از تخت بالا به پایین و وسایل سمین از پایین به بالا منتقل شد!
راستش چندبار بهم گفته بود ولی من گفته بودم ترم بعد درموردش فکر می کنم:دی برای همین این خیرخواهی ناگهانیم همه رو متعجب کرد!متعجب که.چه عرض کنم اولش قبول نمی کرد می گفت اونجا یه اشکالی داره که راضی شدی تخت و عوض کنی،بعدشم می گفت که من یه نقشه ی بسیار شیطانی کشیدم و اینم مقدمه ی اجراشه!حتی پیشنهاد داد که خوشحالیشو خیلی نشون نمیده و در عوض من دراجرای نقشه ام بهش سخت نگیرم!!!
خلاصه که دیدشون نسبت به من تا این حد مثبته:-D
صرفا جهت شفاف سازی میگم: فقط به خاطر خودش بود،این اواخر خیلی افسرده به نظر می رسید و می خواستم خوشحال باشه:) حتی اگه خوشحالیش برای عوض کردن یه تخته:)
~ همونطور که الان که دارم"روی ماه خداوند راببوس" رو می خونم دلم می خواد جامعه شناسی و فلسفه بخونم؛موقع دیدن فیلم "Stonehearst Asylum" هم دلم می خواست روانشناس می بودم!یعنی واااقعناااا!برید ببینید و عاشق اون پسره ی نقش اولش بشید و غصه ی روانشناس نبودنتونو بخورید و آخر فیلم چنان غافلگیر شید که فکتون تا چنددقیقه باز بمونه:)
~ میانترم زبان که گذشت،خدا کنه الکترونیک راحت باشه:)
چهارشنبه
27آبان 94
~ تو آشپزخونه بودم،به اسرین که داشت از در کتری به عنوان شعله پخش کن استفاده می کرد خیره شده بودم و صدا تو سرم می پیچید:
بیا بی تو من از این زندگی سیرم
نمی دونی دارم این گوشه میمیرم
بیا یادم بده پرواز و با دستات
دلم با رفتنت دنیاشو از دست داد
برگشتم و از دختر پرسیدم:کی خونده؟
با لبخند گفت :مسیح و آرش ای پی:)
و من متعجب از اینکه مسیح کی خواننده شد رفتم که صدایی رو که تا تهِ تهِ احساساتم رفته بود دانلود کنم.
همیشه به خاطر اینکه خواننده های جدید رو نمی شناسم و ازشون خوشم نمیاد توسط خواهر گرام به سخره گرفته میشم ولی باز موقع رفتن به سایتای موزیک ترجیح میدم برم سراغ اسمای آشنای چندساله...سرم درد میگیره از این همه خواننده با اسمای عجیب غریب،ژستای عجیب غریب تر...مگه اینکه یه آهنگ رو از قبل بشنوم مثل همین آهنگه.
فقط اینجا یه سوال برام پیش اومده:
الان مگه این آهنگو دو نفر نخوندن،پس چرا همشو یکیشون می خونه؟یا هردو می خونن من نمی تونم تشخیص بدم؟:|جریان چیه الآن؟
~ این روزا دارم"داستان غیب شدن فیل" رو از "هاروکی موراکی" می خونم،خیلی وقت بود که اسمشو می شنیدم و دوس داشتم چیزی ازش بخونم.جالب نوشته!واقعا کنجکاوم بدونم فیله چطوری غیب شده!
~ در تلگرام در یک کانالی عضو شدم تحت عنوان کتابخانه آزاد!freebook!خیلی خوبه بخصوص تیکه هایی که از کتابها میزاره:)
سه شنبه
26.8.94
داشتم وبلاگ گردی می کردم!از وقتی که گوشی ام را ریست کرده بودم،نشده بود بنشینم و دانه دانه وبلاگ های پوشه ی "خواندنی ها" را باز کنم و تا آخرین یادداشتی که خوانده بودم را بخوانم!
بعد گذرم به هفتگ افتاد!
راستش را بخواهی از وقتی که نویسنده های مورد علاقه ام از آنجا رفتند دیگر خیلی میل به خواندنش ندارم...تولدش بوده همین یکی دو روز پیش...بعد به تولد تو فکر کردم...یادم نیامد کی بود،فقط یادم هست روزی از روزهای بهمن بود...
بعد یادم رفت به روزی که خانه عوض کردیم...یادت هست؟
حس می کردم زندگی ام دارد عوض می شود، یادت هست؟
وسط بیابان ایستاده بودیم به تماشا و من دیده بودم!ابرهارا دیده بودم که داشتند به سمت ما می آمدند، دستم را دراز کرده بودم و گفته بودم به زودی باران می بارد...باران...باران...
و باران آمده بود...ولی آنقدر که هرآنچه که از ما باقی مانده بود را هم باخود برده بود و ما... هیچ وقت نرسیدیم...در خیالی از رفتن گم شدیم و نفهمیدیم کی همراه خاک و خاشاک بیابان،باران ماراهم با خود شست،باخود برد...
جمعه 21 آبانماه نودوچهار
از دور سر زرد درختای سرو و دیدم...نمی دونم چرا به نظرم شبیه مزرعه ی گندم اومد.منو برد به چندسال پیش...چهارتا بچه جلو چشمم میان که دارن تو مزرعه ی درو شده ی گندم بازی می کنن...سه تاشون باهم یه.چاله می کنن و روشو با ساقه های شکسته ی گندم می پوشونن،یکیشون میره و نفر چهارم رو با وعده ی دیدن یه چیز خیلی جالب به سمت تله می کشونه،بچه بی خبر از همه جا میاد و پاش تو تله گیر می کنه و شلیک خنده اس که به هوا میره... بچه که بودم عاشق این بودم/بودیم که بریم خونه ی مامانبزرگ!خاله هام دو سه سال با ما اختلاف سنی دارن برای همین همیشه باهم بازی می کردیم و الانم باهم دوستیم بیشتر تا خاله و خواهرزاده!عاشق دیدن اون گلای بنفش موقع بهار بودم که کل زمین پشت خونه ی مامانبزرگ و می پوشوندن...عاشق دیدن ستاره ها که اونجا بیشتر و قشنگ تر از هرجای دیگه،دیده می شدن... درختای سرو زردو دیدم ویادم رفت به دوران بچگی...چه قدر همه چی خنده بود...الان چقدر همه چی جدی شده... بی خیال! سفر...سفر...سفر... اولش افتضاح بود،وسطاش خوب بود،آخرش عالی بود! در کل خوب بود:) عاشق روانشناسی شدم که همراهمون اومده بود و باز این حسرت که چرا من روانشناس نیستم:| و اون پل! پلی که 120 سال پیش ساخته شده و هنوزم پابرجاست و هنوزم استواره و ما امروز حتی تو رنگ کردنش مشکل داریم :| حال و هواش عجیب بود... به هرحال خوشحالم که رفتم:)
پ.ن:بالاخره یاد گرفتم عکس سلفی بندازم:-D همه باهم: هیپ هیپ...هورااااا هیپ هیپ...هوراااااا
پ.ن:نخواستم عکس پل و کوچیکتر کنم برای همین لینکشو اینجا میزارم،برین ببینین:
"پل قطور" پلی که ایران رو به ترکیه وصل می.کنه و جزو سه تا پل اول خاورمیانه از لحاظ ارتفاع و طوله!
120 سال پیش توسط یه زن آلمانی ساخته شده...120 سال...برمیگرده به دوره ی رضاشاه قدمتش!تازه میگن وقتی می خواستن پل رو برای اولین بار امتحان کنن،رضاشاه به مهندس ساختش میگه باید همراه خونواده ات بری زیر پل بشینی،تا قطار بیاد رد شه اگه اتفاقی نی افتاد بعد دستمزدتو میدیم!
درواقع موضوع همینه،قدیما از هرکسی که کاری انجام میداد،یه کیفیت مشخص طلب می شد،و درغیر این صورت برخورد می شد با اونی که کم کاری کرده!ولی الان چیزی به اسم کیفیت مهم نیست اصلا!