خانه عناوین مطالب تماس با من

I want to live here

I want to live here

درباره من

گفتند چرا سنگ؟ گفتیم مگر در آن صبح غریب اولین نقشها و کلمات را اجداد بیابانگردمان بر سنگ نتراشیدند ؟!! مگر کافی نیست که نانمان هنوز از زیر سنگ بیرون می آید و ناممان شتابان می رود که بر سنگ نوشته شود سنگمان را کسی به سینه نزد و سرمان تا به سنگ نخورد آدم نشدیم! ؞ عباس صفاری ؞ ادامه...

دسته‌ها

  • از دفتر خاطرات 69
    • فصل دوم 7
    • فصل سوم 2
  • از دفتر شعر:) 18
  • عکسدونی:) 2
  • از ترانه هآم 1
  • از صندوق واژه هآ 3
  • دیگران نوشت 4
  • از فانتزی هآم 3

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • 290
  • 289
  • 288
  • 287
  • 287
  • 286
  • 285
  • 284
  • 283
  • 282

بایگانی

  • مرداد 1396 2
  • مرداد 1395 9
  • خرداد 1395 1
  • اردیبهشت 1395 5
  • اسفند 1394 7
  • بهمن 1394 6
  • دی 1394 7
  • آذر 1394 11
  • آبان 1394 18
  • مهر 1394 22
  • شهریور 1394 13

تقویم

مرداد 1396
ش ی د س چ پ ج
1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31

جستجو


آمار : 14399 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • 290 سه‌شنبه 17 مرداد 1396 15:09
    یکشنبه هشت مرداد نود و شش امشب همه نشسته بودیم توی اتاق این ور آشپزخانه و حرف می زدیم.از هر دری سخنی... از داروهای گیاهی و فوایدشان و دلیل بیماری ها ، تا قیمت عینک های گرجستان ... و البته خرج کردن حقوق نیامده ی من! آخرین باری که اینطور دور هم بودیم را یادم نیست... حال خیلی خوبی بود :) حس آرامش ... شادی... حس اینکه همه...
  • 289 سه‌شنبه 17 مرداد 1396 15:08
    آن اول ها که ما به این خانه آمده بودیم،ماشین همسایه جلوی خانه بود،خانه ی ما پارکینگ ندارد!خب ماهم مجبور شدیم ماشینمان را بگذاریم جلوی خانه ی همسایه.بعدش هم که پدر خانه نبود و کسی طرف ماشین نرفت.دیروز پدر برگشت.امروز رفته بود و ماشین را آورده بود جلوی خانه خودمان.از صبح چند همسایه آمده بودند و پرسیده بودند که ماشین مال...
  • 288 دوشنبه 25 مرداد 1395 16:16
    هفده روز آموزش زبان کره ای و سرانجام و امروز تونستم یه جمله رو(غیرازاونایی که قبلا بلد بودم) توی یه سریال تشخیص بدم اونم چه جمله ای! "پول نداری؟"
  • 287 سه‌شنبه 19 مرداد 1395 23:27
    راستی آرزو کنمت برآورده شدن بلدی؟ حمید رها
  • 287 دوشنبه 18 مرداد 1395 21:51
    در روزگاران قدیم روزهارو برای این می گذروندم که به سه شنبه برسم و سریالمو نگا کنم.آری... زندگیم در همین حد هدفمند بود! اما حالا...هممم...روزهارو برای رسیدن به فردا شب می کنم.پیشرفت خوبیه نه؟خب از دلایلش میتونه این باشه که این روزا دارم زبان کره ای یاد میگیرم:-D (دوستانی که با من همراه بودن آگاهند که اگه هربار که اومدم...
  • 286 یکشنبه 17 مرداد 1395 18:49
    هرچقدر هم که بدونی،هرچقدر که توقعشو داشته باشی،هرچقدر که کلمه به کلمه حرفایی که قراره بشنوی و عکس المعلی که قراره ببینی رو از حفظ باشی، بازم، وقتی باهاش روبرو میشی، بعضی حرفا، بعضی کارا... قلبت می شکنه... حالا هی بگو عیب نداره،می دونستم،انتظارشو داشتم. ولی چه سود؟ اینا سد خوبی برا سیلاب اشکات نمیشن. پ.ن:یه قوری چای رو...
  • 285 جمعه 15 مرداد 1395 23:53
    ساعت عاشقی 11:11 ... هعی... خانوم پ ر چند فقره عکس به من داده که جمله ی فوق رو روش بنویسم براش:| هممم...منم گاهی دلم یه عاشقانه می خواد... ولی وقتی خوب بهش فکر می کنم می بینم که جایی تو زندگی قمر در عقرب من نداره ولی بازم، دلم می خواست می تونستم به کسی بگم "تا وقتی که تو باشی حال غروب جمعه هم خوب است"
  • 284 جمعه 15 مرداد 1395 19:21
    کاش تو دنیای ما یه گزینه وجود داشت به اسم حذف موقت!اونوقت این گزینه رو میشد روزایی مثل امروز که حوصله ی زندگی کردن نداری،بزنی و برای اون روز از کل دنیا حذف شی طوری که دیگه کسی توقعی ازت نداشته باشه،کاری به کارت.نداشته باشه و فقط خودت باشی و خودت.خوب میشد مگه نه؟ البته اینطوری خیلیا می تونستن از این گزینه سوءاستفاده...
  • 283 سه‌شنبه 12 مرداد 1395 18:20
    شما نیک اید,آن گاه که با خود یکی می شوید. اما آنگاه که با خود یکی نمی شوید,بد نیستید. زیرا خانه ی چندپاره کنامی برای دزدان نیست; تنها خانه ای چند پاره است. و کشتیِ بی سکان شاید که بی هدف میان جزیره های خطرناک سرگردان شود,اما به قعر دریا فرو نمی رود. جبران خلیل جبران_پیامبر پ.ن:زیرنویسه هنوز نیومده:(
  • 282 سه‌شنبه 12 مرداد 1395 15:09
    ~ رفتم جلوی آینه و با آن شانه ی قدیمی عهد بوقی مقدار لازم از موهایم را جدا کردم و با قیچی ابرو از جایی که ابروهایم تمام می شوند شروع کردم به قیچی کردن. بعدش تا همین الآن مدام دستم توی موهایم بود به مرتب کردن چتری های جدیدم. کسی تعجب کرد؟ نه. همه عادت کرده اند.به همین سادگی.من آدم تصمیم ها و تغییرهای یهویی ام. ~ می...
  • 381 شنبه 9 مرداد 1395 22:02
    دوست دارم... تا حالا نگفته بودم, نه؟ :) حس عجیبیه که به وبلاگت اظهار عشق کنی! فک کنم بالاخره اتفاق افتاد. بالاخره دیوونه شدم! چه بازگشت شکوهمندی!...هممم...از این به بعد یادداشت های یه دیوونه رو خواهید خوند.
  • 380 پنج‌شنبه 20 خرداد 1395 01:55
    باید از سمت خدا معجزه نازل بشود تا دلم،باز دلم،باز دلم دل بشود ~ من شکست عشقی نخوردم!اشتباه نکنید.فقط یه مقدار به پوچی و بی انگیزگی رسیدم.صرفا جهت شفاف سازی قضیه گذشته از این هفته ی دیگه امتحانام شروع میشن و خب اوضاع خییییلی خرابه.خیلی هااا.خدا به فریاد رسد ای کاش.
  • 379 پنج‌شنبه 30 اردیبهشت 1395 13:51
    به اندازه ی آدمها راه هست برای نیمرو درست کردن! و تو خابگا با خیلی از این راه ها آشنا میشی!
  • 378 پنج‌شنبه 30 اردیبهشت 1395 13:49
    پنجشنبه نوشتن خاطرات خیلی خوب بود...دوسش داشتم:) ولی فکر نمی کنم بتونم ادامه بدم. وقتشه این فصلم ببندیم. از این به بعد بیشتر احساسات و چیزایی که یهو به ذهنم می رسن رو می نویسم.فکر می کنم اینطوری بهتر باشه. همین دیگه
  • 337 یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 00:45
    "چه اسفندها. . . آه چه اسفندها دود کردیم برای تو ‌ای روز اردیبهشتی که گفتند این روزها می‌رسی از همین راه" و اونجایی که میگه: " پشت پرچین اردیبهشت منتظرت می مانم" امروز در مورد ریرا خوندم که یعنی زن...فکر می کنم بتونم این حقو به خودم بدم که بگم: ریرا جان!تولدت مبارک:)
  • 336 دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 14:15
    ~ اگه همین الان بیای و رو تخت من دقیقا همین جایی که الان هستم درازبکشی،اولین چیزی که می بینی احتمالا لیست نمراتمه که امروز صبح زدم به سقف تخت.لیست درسایی که این ترم دارم همراه با نمره های مدنظرم که جلوی هر درس نوشته شده.بعد از اون شعر "ره بادیه رفتن به از نشستن باطل/که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم" که با...
  • ؟ چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 19:24
    خب تو اتاقم تو خابگا نشستم،نمی دونم این یادداشت چندمه، بچه ها رفتن حیاط،بیشعورا به من نگفتن منم باهاشون نرفتم:-P بله جدیدا در همین حد زودرنج شدم و دلم برا وبلاگم تنگ شده:) همین.
  • 335 چهارشنبه 26 اسفند 1394 04:24
    چهارشنبه بیست و شش اسفندماه نودوچهار 04:20 بامداد و صدای بارون... پ.ن:برای اینکه شماره ی یادداشت آخر یادم بیاد وبلاگمو باز کردم...جا خوردم.
  • 334 جمعه 14 اسفند 1394 12:34
    کاش میشد مُرد مثل راه رفتن، خوابیدن، خرید کردن، کاش میشد خواست و مُرد. "علیرضا روشن"
  • 333:dance me to the end of love سه‌شنبه 11 اسفند 1394 01:11
    دوشنبه 11اسفند 94 از دلایل علاقه ام به گوگل اینه که وقتی می نویسی "آهنگ عروسی الاریک و جو" برات "dance me to the end of love" رو بالا میاره:-D این آهنگو با صدای the civil wars گوش بدید.عاااالیه،عاااالی:) پ.ن:نمی دونم چرا حس می کردم یادداشت سیصد و سی و سوم باید خاص باشه.شاید به خاطر آهنگ و...
  • 332 دوشنبه 10 اسفند 1394 01:15
    چندوقته از مریم خبر ندارم.دلم براش تنگ شده و نگرانشم.یکی از بدی های دوستای وبلاگی اینه که یهو غیب میشن و توام هیچ کاری نمی تونی بکنی جز اینکه منتظر بمونی و منتظر بمونی و بازم منتظر بمونی تا اینکه اَی روزی روزگاری اتفاقی، عمدی بازم همدیگه رو تو این کوچه های خلوت پیدا کنید... ~فکر کنم از این به بعد وقتی از کسی چیزی...
  • 331 شنبه 8 اسفند 1394 23:57
    پنجشنبه ششم اسفند نودوچهار سمی و لیلی برای حفظ جونشون منو تا یک هفته از آشپزی منع کردن!قراره هفته ی آینده رو بنده فقط ظرف بشورم و.کاری به غذا و پخت و پز نداشته باشم:| چرا؟ چون یکی از نشانه های بی حوصلگی و افسردگی من اینه که نمی تونم غذا بپزم!یعنی نه که نتونم ها،ولی طوری اینکارو می کنم که تا حدودای یه سال دیگه هوس اون...
  • 330 شنبه 8 اسفند 1394 23:54
    دوشنبه سوم اسفند نود و چهار یه احمق،عاشق شکست خورده،کسی که تازه عاشق شده و حس می کنه دنیا گل و بلبله،احتمالا یه هنرمند که حس هنریش زده بالا،کسی که همه چیشو ازدست داده و... اینا کسایی ان که نیم ساعت تموم زیر بارون راه میرن اونم فقط با یه تیشرت!نه دانشجوی بدبختِ مشکوک به سرماخوردگی ای که صداش گرفته و دوساعت بعدش باید...
  • 329 شنبه 1 اسفند 1394 20:46
    شنبه 1اسفند94 ~ تاواریش؟ به نظرت اگه یه نفر موقع جدول حل کردن تعداد اندکی از سوالارو تو گوگل سرچ کنه،تقلب محسوب میشه؟ چون به نظر من که اینطور نیست!آخه من از کجا باید بدون اسم قدیم مشکین شهر "خیاو" بوده؟هوم؟ اولاش که شروع کردم سوالا خیلی راحت بودن، اعتماد به نفسم چسبیده بود به سقف لامصب،الان که دو هفته اس تو...
  • 328 چهارشنبه 28 بهمن 1394 01:36
    سه شنبه 28 بهمن ماه تاواریش عزیزم! جدیدا دارم یه سریال می بینم،"پنیر در تله".داستانش خیلی پیچیده نیست،خیلی سوزناک و گریه دارم نیست و با دیدنش از خنده روده بر نمیشی.ولی تقریبا تمام طول فیلم یه لبخند شیرین خودبه خود گوشه ی لبت میشینه. فکر.می کنم زندگی باید همین باشه.طوری که سالها بعد پای بخاری، موقع تعریف...
  • 327 چهارشنبه 28 بهمن 1394 01:35
    یکشنبه 18بهمن ~ امروز صبح شیوا رو دیدم.دیدن شیوا همیشه خوبه:) دیدنش یعنی واسه سه ساعت پیاده روی تو شهر و دیدن کوچه ها و خیابونایی که تا حالا ندیدیم.یعنی شنیدن کارای احمقانه و غیرعادیش و خندیدن و خندیدن و شاید کمی حسرت اینکه منم می تونستم یه همچین کارایی بکنم:-D دیدنش یعنی سرزنش کردن خودمون و نقشه برای بهتر شدن و نقشه...
  • 326 شنبه 17 بهمن 1394 21:26
    شنبه 17بهمن 1394 نه که حسودیم بشه ها،نه،فقط در مقام مقایسه میگم.یادمه بچه ک بودم مادرم یه روز منو برد تا دم یه ساختمون بزرگ و گفت "این مدرسته.از این به بعد باید هرروز بیای اینجا. مسیرو یادت بمونه."اونوقت الان هرروز رامتین و میبره و میاره:| یادمه بعد یکی دو بار شنیدن جمله ی:"برو خودت روش فکر کن."و...
  • 325 جمعه 16 بهمن 1394 19:22
    تنهایی ؛ به تنهایی هم می تواند دخل آدم را بیاورد. چه برسد به اینکه دست به یکی کند با غروب ! دست به یکی کند با جمعه ! رویا شاه حسین زاده
  • 324 پنج‌شنبه 15 بهمن 1394 09:29
    شنبه 10.11.94 امروز بعداز مدت ها یه چیزی برای نوشتن تو ذهنم اومده بود ولی یادم رفت:| پس به جاش این جمله رو ازم داشته باشید : هیچ وقت عاشق یه شخصیت فرعی نشید!چه تو فیلما و رمانا،چه تو زندگیتون.سخته...خیلی سخت...:-D یکشنبه خب یه حقیقتی درمورد فیلما و رمانایی که می خونم هست.اینکه من اونارو زندگی می کنم!تک تک لحظه...
  • 323:درهم برهم دوشنبه 5 بهمن 1394 23:53
    بسیار خب داداااام...امتحانا تموم شد و دو روزه برگشتم خونه حتی:) نه اینکه این مدت یه ریز سرم تو درس و کتاب بوده باشه که وقت نکنم اینجا بیام...نه...احتیاج داشتم یه مدت دور باشم.اینجا که می نویسم،واقعی می نویسم،بیشتر از هروقت دیگه ای خودمم،هربار که اینجا میام با خودم روبرو میشم،لازم بود که از خودم دور باشم...یه مدت غرق...
  • 101
  • صفحه 1
  • 2
  • 3
  • 4