ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
جمعه
13 آذرماه 94
"منو از یاد نبر،من خیلی غریبم..."
...
سال بلوا عالی بود...معلق بودنشو دوس داشتم... اندوهی که تو کل داستان بود...عین یه شهر مه گرفته بود؛یه شهر سرد تاریک که آدم با قدم زدن تو کوچه هاش غمگین میشه...یه شهر که قدم به قدم می شناسیش...آروم آروم مه کنار میره و حقیقتشو بهت نشون میده!
آمیختگیش با افسانه ها رو دوس دارم...
و اون جمله!جمله ای که نوشا آخر کتاب به اون بچه میگه...غریبه!...امشب من دقیقا رنگ این جمله ام...غریب...غریب...غریب...
نخوندمش. بعضی وقتا انگیزه لازمه. انگیزش پیدا شد
:)
سال بلوا از اون کتاب هایی بود که مدام گیر می کردم نمی تونستم جلو برم خیلی سخت خوندمش خیلی سخت.
چرا؟خیلی خوبه که:)
البته اره گذرش به.گذشته و آینده زیاده، باید با تمرکز بخونیش که زمان از دستت در نره
دقیقااااا
وقتی از هوای سرد حرف میزنه، واقعا همه ی وجودت پر از سرما میشه
عالیه عالی
چه دلم خواست
اوهوم...
فعلا نمی تونم نظر بدم ولی قلمشو دوس دارم:)
راستی پندتو گوش دادمآ...نگه داشتم برا بعد امتحانا:) الان دارم" پرنده ی من"رو می خونم