پنجشنبه
12آذر 94
تمام مدتی که جلوی سینک ظرف شویی بودم و داشتم ظرف می شستم،عین احمقا لبخند می.زدم...چرا؟شاید به خاطر اولین برف امسال بود که پشت پنجره ی آشپزخونه، دونه دونه به.زمین.می.خورد،یا هوای تازه و خنکش که با وجود برف سرد نبود...این احتمالم هست که به خاطر افکار منحرف و خیالای عجیب غریبم بوده باشه!
یا شایدم خوشی ژله ی دیروز بود که هنوز تو تنم مونده بود و خودشو رو لبام نشون.میداد...اولین بار بود ژله درست می.کردم...ژله ی شاتوت:) چه رنگی... وای...
یا حتی از رمان "سال بلوا" که عالی بود...عالی:)
خلاصه که با یه لبخند پهن صورتم، نیم ساعت تمام اونجا داشتم با ناز و ادا ظرف می شستم و اعصاب بغلی رو که منتظر بود سینک خالی شه، خراب می کردم...حس خوبی بود...از اون حسآ که هرچند وقت یه بار سراغت میاد...ازاونا که هیچی نمی تونه خرابش کنه...همونا که میشه بهشون گفت "ناب"... حسی شبیه خوشبختی...
عجیب نیست؟سالها بعد حسرت حسی رو بخوری که یه روزظهر،موقع شستن ظرفها بهت دست داده؟!...اه...دنیا جای عجیبیه تاواریش...عجیب...