265

دوشنبه

30.6.94



خب اینم از خابگاهی که این همه انتظارشو کشیدم!تنها...بی کس...نشستم رو تخت سمی و دارم به این فک می کنم که چطوری گندی که زدمو ماست مالی کنم!

یکی از کتابایی که برا تابستون از کتابخونه ی دانشگاه قرض گرفتم و حتی درشم باز نکردمو یادم رفته بیارم با خودم:(فک می کردم پنج تان ولی نه شیشتا کتابه...شیشتا!!!!واقعا با خودم.چه فکری کرده بودم؟!نه واقعا؟

تازه امروز که رفتم اونای دیگه رو پس بدم فهمیدم.که 186 روز تاخیر خوردم!!!مسئول کتابخونه به.خاطر گل روی خودش تاخیرمو صفر کرد ولی نمی دونم با یه کتاب گمشده(به احتمال زیاد) چی کار می کنه!ای بخشکی شانس...

تازه مگه فقط همینه؟ظاهرا اونایی که سه نفری فرم.هم اتاقی پر کرده بودن رو پخش کردن برا همین لیلا افتاده اتاق روبرویی ما!الان حس خاصی ندارم ولی احتمالا بعدا خیلی ناراحت شم:دی

خب مدل من اینجوریه دیگه!تا وقتی کامل توی موقعیت بدبختانه قرار نگیرم احساس بدبختی نمی کنم!فعلا فقط می تونم غصه ی تنهایی و بی کاری و قحطی نت خابگاهو شام نداشتنمو بخورم:|

ببینم می تونم شامو اتاق خدیجه اینا پلاس شم یا نه[آیکن لبخند مرموز موذی]



پ.ن:موفق شدم!ها ها!شامو پلاس شدم اینجا:)

حالا فردا بقیه شو میگم[ همون لبخند موذیه]

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.